حاصل اوقات

قدر وقت ار نشنـاسد دل و کاری نکند بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم (حافظ)

حاصل اوقات

قدر وقت ار نشنـاسد دل و کاری نکند بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم (حافظ)

روایت محرم (۵)

راوی
 

فجر صادق دمید و مؤذن آسمانی در میان زمین و آسمان ندا در داد: سبوح قدوس رب الملائکه و الروح . امام به نماز فجر ایستاد و اصحاب به او اقتدا کردند و ظاهر و باطن و اول و آخر به هم پیوست. میان ظاهر و باطن ، وادی حیرتی است که عقل درآن سرگردان است. تن در دنیاست و جان در آخرت. این یک به سوی خاک می کشاند و آن یک به سوی آسمان ، و چشم حس ظاهربین است. درمیان لشکر عمرسعد نیز بسیارند کسانی که به نماز ایستاده اند . وا اسفا! چگونه باید به آنان فهماند که این نماز را سودی نیست اکنون که تو با باطن قبله سر جنگ گرفته ای؟ وا اسفا! چگونه باید این جماعت را از بادیه وهم میان ظاهر و باطن رهاند؟ امام ، باطن قبله است و نماز را باید به سوی قبله گزارد. آیا هیچ عاقلی پشت به قبله نماز می گزارد؟ نماز آنگاه نماز است که میان ظاهر و باطن جمع شود و اگر نه ، مقتدای آن نماز که در لشکر یزید بخوانند شیطان است. اسلام لباسی نیست که باپیکر جاهلیت جفت بیاید ، اما اینجا دنیاست و بادیه وهم میان ظاهر و باطن فاصله انداخته است . شیطان جاهلان متنسک را با نماز می فریبد . در اینجاست که ائمه کفر همواره از پیراهن عثمان علَم جنگ با علی(ع) می سازند. اگر آنان پرده از مطامع دنیایی خویش بر می داشتند که این خیل انبوه با آنان همراه نمی شد. جاهلیت ریشه در باطن دارد و اگر نبود کویر مرده دل های جاهلی، شجره خبیثه بنی امیه کجا می توانست سایه جهنمی حاکمیت خویش را بر جامعه اسلام بگستراند؟

 امام(ع) بعد از اقامه نماز، روی به اصحاب خویش کرد و فرمود:« ان الله تعالی اذن فی قتلکم و قتلی فی هذا الیوم فعلیکم بالصبر و القتال...ـ امروز خداوند به قتل شما و من اذن داده است ؛ پس بر شماست صبر و قتال ... صبر ،ای بزرگ زادگان، چرا که مرگ نیست جز گذرگاهی که شما را از سختی و شدّت و رنج ، به بهشت های وسیع و نعمت های دائم  می رساند. کیست که نخواهد از زندانی تنگ به کاخی بزرگ منتقل شود؟ و اگر چه مرگ بر دشمنان شما آن گونه است که کسی ازکاخی وسیع به زندانی تنگ انتقال یابد . پدرم از رسول الله مرا حدیث گفته است که :... الدنیا سجن المؤمن و جنه الکافرـ دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر است ، و مرگ پلی است که آنان را به بهشتشان می رساند و اینان را به جهنمشان .» صبحگاه ، چون شب به تمامی برچیده شد و انبوه لشکریان عمرسعد که نظم گرفته بودند تا به سراپرده آل الله حمله برند ظاهر شد، امام دست به آسمان برداشت و  گفت :« الهی ، تویی که در دلتنگی ها تنها به تو روی می آورم و تویی که در شداید تنها به تو امید می بندم و تویی که در آنچه بر من نازل می شود ، پشتوانه و سلاح من بوده ای. چه بسیار روی نمود همومی که قلب در آن به ضعف می گراید و حیله بریده می شود و دوست کناره می گیرد و دشمن زبان به شماتت می گشاید ، و من با اشتیاقی که مرا از غیر تو باز می داشت، کار را به تو واگذار کردم و شکوِه پیش تو آوردم و تو آن غصه ها را زدودی و گره از کار فروبسته من گشودی و مرا کفایت کردی. پس تویی ولیّ همه نعمت ها و منتهای همه رغبت ها.» سخنان امام و یارانش ، پیش از آغاز جنگ ، نسیمی بهاری است که بر دیار مردگان می وزد، شاید در آن میان هنوز هم باشند خفتگان نیمه جانی که به خواب زمستانی فرورفته اند : « ای مردم ! گفتار مرا بشنوید و شتاب نکنید تا شما را موعظه کنم ، که این حق شما بر عهده من است، و تا آنکه عذر خویش را بیان کنم. پس اگر درباره من جانب انصاف گرفتید که سعادتمند شده اید و اگر نه ، رأی خود و شرکای خویش را برهم نهید و آنگاه که دیگرنشانی از تردید درخود نیافتید ، بی درنگ به من بپردازید و کار را یکسره کنید و بدانید که ولی من خدایی است که قرآن را نازل کرده و صالحین را در کَنَف ولایت خویش می گیرد.» و چون  سخن امام به اینجا رسید ، صدای اهل حرم که گوش سپرده بودند ، به شیون بلند شد...

«ای زنان و دختران بنی الهاشم ، آرام باشید که گریه بسیاری در پیش خواهید داشت ، تا آنجا که چشمه های اشک بخشکد و جز خون در حدقه چشم ، نگردد.» «ای بندگان خدا، تقوا پیشه کنید و از دنیا برحذر باشید که اگر دنیا به کسی وفا کند و یا کسی در آن باقی بماند ، انبیا برای بقا سزاوارترند ـ شایسته تر برای رضایت و راضی تر به قضا. اما هرگز! که خداوند دنیا را برای فنا آفریده است؛ تازه هایش به کهنگی می گراید و نعمت هایش به زوال ، و شادی هایش به تیرگی ؛ منزلگاهی است پر فراز و نشیب و خانه ای است ناپایدار... و چون اینچنین است، زادراه سفر برگیرید و بهترین زاد راه تقواست : واتقوا الله لعلکم تفلحون.» «ای مردم ، آفریدگار تعالی دنیا را آفرید تا خانه فنا و زوال باشد و دم به دم بر اهلش دیگرگون شود . اینچنین ، مغرور و فریفته است آن که بدان غره شود و شقی است آن که مفتون آن گردد. زنهار! نفریبد شما را ، که می بُرد رشته امید آن را که به اوتکیه کرده است و دست طمع آن را که در او طمع ورزیده . و اکنون شما برکاری گرد آمده اید که خشم خدا را بر شما برانگیخته و چهره کَرَمش را ازشما بازگردانده و شما را سزاوار انتقامش ساخته است . چه خوب ربی است آفریدگار ما و چه بد بندگانی هستید شما که اقرار به طاعت کرده اید و ایمان به رسالت محمد آورده اید، اما اینک همان شما ، به سوی اهل بیت و عترت او خزیده اید تا آنان را به قتل برسانید . این شیطان است که بر شما سیطره یافته است و ذکر خداوند عظیم را از خاطرتان برده . پس ننگ بر شما و برآنچه اراده کرده اید ! انا لله و انا الیه راجعون. هولاء قوم کفروا بعد ایمانهم فبعدا للقوم الظالمین .» « ای مردم ، نخست مرا بشناسید که کیستم، آنگاه به خود آیید و خویشتن را ملامت کنید ، و بیندیشید که آیا بر شما رواست قتل من و هتک حرمت من؟ آیا من فرزند دختر پیامبر شما نیستم ؟ آیا من فرزند وصی و پسر عم او نیستم که پیش از همه به خدا ایمان آورد و پیش از همه رسولش را درآنچه ازجانب آفریدگار آمد تصدیق کرد؟ آیا حمزه سیدالشهدا عموی پدر من نیست؟ آیا جعفر طیار عم من نیست؟ آیا این گفته رسول خدا درباره من و برادرم به شما نرسیده است که این  دو، سرور جوانان بهشتی اند؟ اگر هست ، بدانید من درآنچه می گویم بر حقم و به خدا سوگند دروغ نگفته ام از آن روز که دانسته  ام خشم خداوند اهل دروغ را می گیرد و آنان را به تازیانه همان دروغ می زند. و اگر مرا تکذیب می کنید، هستند هنوز کسانی که می توانند شما را ازآنچه گفتم خبر دهند. از جابر بن عبدالله انصاری بپرسید، از اباسعید الخدری ، از سهل بن سعدالساعدی، از زید بن ارقم و انس بن مالک بپرسید تا با شما بازگویند که این حدیث را درباره من و برادرم از رسول خدا شنیده اند. آنگاه ، در این گفته حاجزی است که شما را از قتل من باز می دارد.»

شمر بن ذی الجوشن که امیر لشکر چپ بود ، فریاد زد: «خداوند را با شک پرستیده است آنکه بداند تو چه می گویی؟» حبیب بن مظاهر پاسخ گفت :« تو خداوند را بر هفتاد جانب شک و شبهه پرستیده ای و من گواهم که تو در آنچه گفتی صادقی و هیچ از سخنان او در نمی یابی ، چرا که خداوند بر قلب تو مهر زده است.» امام حسین ادامه داد:« و اگر در آن گفته تردید دارید،‌ آیا در اینکه من فرزند رسول الله هستم نیز شکی هست؟ که به خدا در فاصله میان مشرق و مغرب عالم، جز من ، نه در میان شما و نه در میان غیر شما کسی نیست که فرزند دختر پیامبر باشد . وای برشما ! آیا مرا به طلب قتلی که از شما کرده ام گرفته اید؟ و یا به تلافی مالی که از شما هدر داده ام ؟ و یا به قصاص جراحتی که بر شما وارد کرده ام ؟ کدام یک؟»

امام لحظه ای سکوت کردو آنگاه ادامه داد:« ای شَبَث بن رِبعی ، ای حَجّار بن اَبجَر ، ای قیس بن اشعث ، ای یزید بن حارث ! آیا این شما نبودید که برای من نوشتید بیا که هنگام درو رسیده است، میوه ها سرخ شده است و باغ ها سبز و کِیل ها لبریز و تو بر لشکریانی وارد خواهی شد که برای تو تجهیز شده اند؟» آنها پاسخی نداشتند جز آنکه به دروغ انکارکنند. و قیس بن اشعث برای آنکه رسوایی خویش را در برابر عمرسعد بپوشاند فریاد کرد:« چرا به حکم پسر عمت یزید گردن نمی نهی، که ازآنان به تو جز آنچه دلخواه توست نخواهد رسید...» وامام او را پاسخ گفت :« تو برادر همان کسی هستی که مسلم را به دارالاماره عبیدالله بن زیاد کشاند. آیا از بنی هاشم خون مسلم بن عقیل تو را بس نیست که بیشتر از آن می خواهی ؟ لا والله ، من نه آنم که دست ذلت در دست بیعت آنان بگذارد و نه آن که چون بردگان از مصاف آنان بگریزد.»

لاوالله ! و این « لا والله» منشور آزادگی حزب الله است .آنگاه امام همان مبارکه ای را تلاوت فرمود که موسی در برابر فرعونیان : و انی عذت بربی و ربکم ان ترجمون ؛ عذت بربی و ربکم من کل متکبر لایومن بیوم الحساب...
 

راوی
 

اکنون امام در برابر تاریخ ایستاده است و به صفوف لشکریان دشمن که همچون سیل مواج شب تا افق گسترده است ، می نگرد . به عمرسعد درحلقه صنادید کوفه چه باید گفت؟ وا اسفا که کلام را از حقیقت جز نصیبی اندک نیست ،‌ واز آن بدتر، سیمرغ بلند پرواز دل رابگو که اسیر این قفس تنگ و بال های شکسته است.چه روزگار شگفتی ! مردی با بار عظیم مظهریت حق، اما ... با چهره ای انسانی چون چهره دیگران و جثه ای که از دیگران بزرگ تر نیست.

عجبا ، این یوسف زمانه چه زیباست ! اما این زیبایی را چه سود ، آنگاه که جهلا او را آیینه خویش می بینند و در او نیز آن گونه نظرمی کنند که درخویش... وا اسفا! یعنی هیچ راهی وجود ندارد که آنان حقیقت وجود او را دریابند؟ شمسی است که غروب خویش را در این سیل مواج شب می نگرد و انتظار می کشد تا در شفق خون خویش غروب کند. اما کدام غروب ، وقتی که نور جهان هر چه هست از مصباح وجود او منشأ می گیرد؟

 عجبا! مردی که قلب خلقت است بر سیاره ای که قلب آسمان است ایستاده و همه عالم تکوین را با جذبه عشق خویش به سوی کمال می کشاند... اما با چهره ای چون چهره دیگران و جثّه ای که بزرگ تر نیست .    

عجبا ! ظاهر ، گواه صادق باطن است، اما ببین که درمیانه این نسبتها چگونه حقیقت گم می شود! و در این گمگشتگی و حیرت زدگی نیز سری است که اهل سر می دانند و لاغیر.

عجبا ! شمس را ببین که در آیینه نظر کرده است و این آیینه است که انا الشمس می کند. وای بر شما ای شوربختان ! این حسین است، این خامس آل کساست ، آن کسا که کسای عصمت و رحمت است، آن کسا که کسای مظهریت حق است و ببین آنجا که جبرائیل را بار نمی دهند کجاست ! و تو ای خاکستر گم شده در باد هلاکت! تو خود را با او برابرنهاده ای؟ این حسین است ، سر مستودع فاطمه ! همان که خونش خون خداست و اگربریزد ، همه عالمِ تکوین به انتقام بر خواهد خاست. این حسین است، همان که خورشید خلافت انسان از افق خون او طالع خواهدشد. ای شوربختان ! نیک بنگرید که چه می کنید و در برابر که ایستاده اید! مگذارید که خون خدا با دستان اختیار شما بریزد! فریب مکر لیل و نهار را مخورید! این حسین است ، غایت آفرینش کون ومکان ، اگرچه چهره ای دارد چون چهره شما و جثه ای دارد که از شما بزرگ تر نیست. فریب چشمان ظاهربین را مخورید و طلعت شمس را درعمق آسمان چشمانش بنگرید و کرامت خدا را در روحش بیابید. این حسین است... عمامه رسول الله را بر سر دارد و زره اش را بر تن، ردایش را بر دوش و شمشیرش را به دست و هنوز نیم قرنی بیش از رحلت رسول خدا نگذشته است.آنگاه امام خواست تا بار دیگر با آنان سخن بگوید . رحمت او ،رحمت رب العالمین است و پناه برخدا از اندیشه ای که درباره حسین جز این بیندیشد !... اما آنان هلهله کردند و اجازه سخن به او ندادند.

 

راوی
 

دنیا صراط آخرت است و در آن ، هر کسی با رشته حب به امام خویش بسته است. یکی چون شمر بن ذی الجوشن ، که امام کفر است، پیش می افتد و آنان را به دنبال خویش می کشاند ؛ نه با رشته جبر، که از سر اختیار . چه سری است درآنکه آرای اهل کفر متشتت است، اما ملت واحدی دارند؟ آنها را یکایک هرگز این جرأت نیست ، اما چون با هم شوند و جسورِ تهی مغزی چون شمر نیز میاندار شود، بیا و ببین که چه می کنند! شرک همواره با تفرقه ملازم است ، اما جلوه های فریب دنیا، آنان را چون لاشخورهایی که بر یک جنازه اجتماع کنند، بر جیفه های بی مقدار شهوت و غضب گرد می آورد. اما بندگان شهوت اگر هم به امارت رسند، خود کم تر امیری می کنند تا اطرافیان. ضعف نفس و جهالت، بندگان شهوت را نیز به استخدام ارباب غضب می کشاند.

امام فریاد کرد:« وای برشما! چه بر شما رفته است که سکوت نمی کنید تا سخنم را بشنوید ، حال آنکه من شما را به سَبیلِ الرَّشاد می خوانم و آن که مرا اطاعت کند از هدایت یافتگان است وآن که عصیان ورزد، از هلاک شدگان . واینک همه شما بر من عصیان کرده اید و قولم را نمی شنوید، چراکه گناه ، باران عطیّات خدا را بر شما بریده است و شکم هاتان ازحرام پر شده و خداوند قفل بر دلهاتان زده است. وای برشما! چرا سکوت نمی کنید؟! چرا گوش نمی سپارید؟...» سخن چون بدینجا رسید ،‌آنان یکدیگر را به ملامت گرفتند و گرداب سکوت یکباره همه صداها را درخود بلعید . جماعتی مانند آنان همچون گوسفندهایی ابله چشم به یکدیگر دارند و طعمه های گرگ فتنه غالباً همینانند. برقی از غضب خدا چون صاعقه فرود آمد و زمین را لرزاند و باران سرازیرشد... اما باران را در خارستان کویری دل های مرده چه سود؟ امام به خشم آمده است و سخنانش صاعقه ای است که زمین را به تازیانه آتش گرفته است . چه سرهایی که به زیر افتاده است و چه دلهایی که از خوف می لرزد! اما آنان کورموش هایی هستند که ازخوف رعد به اعماق تاریک سوراخ هایشان پناه می آورند و می گریزند. خشم امام ، خشم خداست ، اما این نه آن خشمی است که بلا را نازل کند، خشمی است که پدران مهربان با فرزندان گستاخ خویش دارند آنگاه که از همه لطایف الحیل مأیوس شده اند. امام هنوز پرهیز دارد از آنکه شمشیر را در میان نهد. جنگ هنگامی درگیر می شود که تمییز حق از باطل به تمامی انجام شده باشد. هنوز حُر و سعد و ابوالحتوف درمیان این جماعتند. شاید تازیانه صاعقه صخره های سخت قلب هایشان را بشکافد و چشمه ای از اشک بیرون بجوشد. مگر صخره ای هم هست که از سینه اش راهی به آب های زلال زیرزمین نباشد؟ مگر چشمی هم هست که نگرید؟ مگر قلبی هم هست که با گریه پاک نشود؟ «... سیاه باد رویتان که شمایید طاغوت های امت! شمایید احزابی که چون شجره خبیثه ریشه درخاک ندارند ؛ شمایید آنان که حبل المتین قران را رها کرده اندو اکنون دیگر رسیمانی نمی یابند که آنان را از چاه گمراهی بیرون کشد؛ شمایید اخلاط سینه شیطان که بیماری های سیاه را در زمین پراکنده می دارید؛ شمایید مجمع گناهان و تحریف کنندگان قرآن ؛ شمایید آنان که شعله نوربخش سنت ها را خاموش می خواهند؛ شمایید قاتلین فرزندان انبیا و هالکین عترت اوصیا؛ شمایید آنان که زنازادگان را به نسب می رسانند و مؤمنین را آزار می کنند؛شمایید فریاد ائمه مستهزئین، آنان که قرآن را تکه تکه کرده اند و از آیات ، بعضی را پذیرفته اند و بعضی را رها کرده اند... شمایید که معتمد ابن حرب وشیعیانش هستید و لکن ما را تنها رها می کنید، که والله ، خذل و بی وفایی در میان شما خوبی است پسندیده که عروقتان بر آن استواری یافته ، ساقه ها و شاخه های شجره وجودتان آن را به ارث برده، دلهاتان با آن رشد کرده وسینه هاتان از آن مستور است. شما به شجره خبیثه ای می مانید که میوه اش گلوگیر باغبان ، اما در کام غاصبش شیرین باشد... هان! لعنت خدا بر پیمان شکنانی که سوگند پیمان خویش را بعد از توکید می شکنند ، حال آنکه شما خدا را بر کار خود کفیل گرفته بودید. و شما، والله ، همان پیمان شکنانی هستید که در قرآن مذکور افتاده است. بدانید که ابن زیاد، آن زنازاده ای که پدرش نیز زنازاده است، مرا به این دو راهی کشیده که یا شمشیر و یا ذلت . و هیهات منا الذله ؛ دور است از ما ذلت که خدا و رسولش و مؤمنین و نیز دامن های پاک و طاهر مادران ، دماغ های غیرتمند و نفوس پدران ، ابا دارند از آنکه ما طاعت لئیمان را بر قتلگاه بزرگواران ترجیح دهیم. اکنون زنهار که من از عهده همه آنچه درمقام عذر و انذار بر گرده داشتم برآمده ام و اکنون، هر چند با قلت یاران و خَذلان یاوران، برای جنگ آماده ام.» آنگاه امام دست های بلند خویش را برآسمان برافراشت و گفت :« خدایا، فطرت باران را برآنان حبس کن و آنان را همانند قوم یوسف به قحط سال هایی هم آنچنان گرفتار کن و بر سرشان آن غلام ثقفی را مسلط کن که از کاسه های تلخ ذلت سیرابشان کند و در میان آنان کسی را باقی نگذارد جز آنک در برابر قتلی به قتل برساند و یا در برابر ضربتی، ضربتی زند و اینچنین ، انتقام من و دوستانم و اهل بیت و شیعیانم را از اینان بازستاند، که ما را تکذیب کردند و واگذاشتند ، و تویی آفریدگار ما که بر تو توکل می کنیم و صیرورت ما به جانب توست.»

 

راوی


بحر مسجور غضب خداوندِ منتقم در التهاب اشتعال است و هنوز خون سید الشهدا بر قتلگاه جاری نشده ، بال های سیاه نفرین، همانند سایه ای ضخیم، آسمان مدینه و مکه و کوفه و شام را ازنگاه کرم و رحمت خدا پوشانده اند . آه ! این خداست که چهره صبر از امت محمد(ص) پوشانده و باطن غضب خویش را آشکار می کند . آه از آن هنگام که عالم خلقت یکسره بر انتقام خون به ناحق ریخته حسین قیام کند، که او وارث خلافت انسان کامل است و انسان کامل ، دایره دار طواف تسبیحی عالم وجود. آه از آن هنگام که عالم خلقت یکسره برانتقام خون به ناحق ریخته حسین قیام کند! ... گاه هست که این درد، آن همه گلوگیر می شود که دل به آرزویی محال می گراید که: ای کاش حق بی حجاب جلوه می کرد تا این فرومایگان در می یافتند که شب سیاه غفلتشان تا کجا گسترده است و چه جهنمی در قلبشان می جوشد ومی خروشد و چه گرداب موحشی آنان را به ورطه های عدمی هلاکت می کشاند؛‌ اما عقل نهیب می زند که ای آرزومند ، دل به محال مسپار! حق بی حجاب درجلوه است ، تو چرا این گونه سخن می گویی؟ حجاب تویی و منم... و گرنه ، سبحان الله ! حق درعرصه کبریایی خویش از این گمان ها مبرّاست .تو نیز رب ارنی بگو، آنچنان که موسی گفت ، تا بااب لن ترانی بر تو نیز گشوده شود و ببینی که عالم سراپا حجاب است ، اگرچه جمال حق از این حُجب مبرّاست. باب لن ترانی ، دروازه عالم صَعق است. موسی شو تا لن ترانی بشنوی و خَرَّ موسی صَعِقاً در شأن تونازل شود ، اگر نه، اینجا عالم آفاق است وشمس خلقت از افق این حجاب ها سرزده است. عقل نهیب می زند که ای آرزومند ، بیدار شو! دنیا صراط آخرت است، و اگر تو را چشم بود می دیدی قیامتت را که در این عرصه برپا شده است ! اگر اینجا با حسینی، آنجا نیز با حسینی و اگر اینجا با یزید ،نیک بنگر ،آنک یزید است که تو را به سوی جهنم امامت می کند. عقل نهیب می زند که ای آرزومند ،این آرزو که کاش حق بی حجاب در دنیا جلوه می کرد، یعنی ای کاش دنیا خلق نمی شد! نفرین امام مستجاب شد، اما تحقق تکوینی آن از آن دم که خون او بر زمین کربلا بچکد آغاز خواهد شد ؛ فرشتگان در انتظارند.

ناگهان امام فرمود:« کجاست عمرسعد؟ او را به نزد من بخوانید.»

 

راوی
 

چه پیش آمده ؟ مگر امام هنوز از این شوربخت امید نبریده است ؟ امام در مرداب وجود عمرسعد در جست وجوی کدام نشانه از دریاست؟عمرسعد فرزند سعد ابی وقاص فاتح قادسیه است و درمکتب آنچنان پدری، بیش از آن آموخته است که امام را و منزلت آسمانی او را نشناسد . اما از یک سوی... این جذبه شیطانی آمیخته با خوف! نخست عمربن سعد دل به محال سپرده است که شاید بتواند دنیا و آخرت را با هم جمع کند و این توهّم شیطانی همه آن کسانی است که دین را می خواهند اما نه به آن بها که دل از دنیا ببرند . آنان با خدا مکر می ورزند و مکر شب و روز نیز با آنان همراه می شود... اما مگر می توان با خود مکر کرد؟ پس باید زبان صدق آن مذکِّر درونی را هم برید تا در این عشرتکده غفلت گستاخی نکند. و مگر آن مذکَّر درونی کیست؟ آیا او را نمی توان فریفت ؟ عقل تا آنجا عقل است که آن پیوند ازلی را نبریده باشد.اما این فانوس را که نمی توان در توفان خشم و جاه طلبی آویخت. آینه زنگار گرفته که دیگر آینه نیست . عقل محجوب در حجاب ظلمت گناهان که دیگر عقل نیست ، وهم است. از تو کبکی می سازد ابله که چون سر در برف های غفلت خویش فرو بردی ، بینگاری که کسی نیز تو را نمی بیند:... نسوا الله فانساهم انفسهم . «ولایت بلاد گرگان و ری» ! شیطان جاذبه های دنیایی را زینت می دهد تا آدمی زاده را بفریبد ... اما این فریب درنفس توست. شیطان تنها آنچه را که درنفس توست زینت می بخشد. سلطنت او تنها بر اغواشدگان خویش است و اغواشدگان شیطان ، فراموشیانِ دیار وهمند که اعمالشان با صورت هایی خیالی بر آنان جلوه می کند؛ سرابی با کاخ های خضرا ، دژهایی هوش ربا، جناتی معلق بر آبگینه ها و پریانی غمّاز... خوابی که جز با دمیدن در ناقور مرگ شکسته نمی شود.

فریاد انذار امام در همه عرصات تاریخ می پیچد و همه اهل صدق را گرد می آورد ، اما عمرسعد دیگر خود را رها کرده است. عمرسعد سر در گریبان غفلت فروبرده بود و از هشیاران نیز می گریخت ، مبادا که او را به خود بیاورند . لاجرم امام از دور او را مخاطب گرفت و فریاد زد :« یا عمر ، آیا کمر به قتل من بسته ای به زعم آنکه ابن زیاد ولایت ری و گرگان را به تو بسپارد ؟ والله که گوارای تو نخواهد شد؛ هرگز! این عهدی است معهود در کتاب قضای الهی که با تو باز می گویم .هرچه می خواهی بکن که بعد از من نه به دنیا و نه به آخرت رنگ خرسندی نخواهی دید. گویا می بینم سرِ تو را که چگونه بر نیزه رفته است و بچه ها آن را در میان خویش هدف گرفته اند و بدان سنگ می پرانند.» اما عمرسعد مرده ای است که با دم مسیحا نیز زنده نمی شود. غضبناک ، روی از امام بازگرداند و به یارانش ندا درداد که:« پس معطل چه هستید؟ همه با هم به او حمله برید که یک لقمه بیش نیست.»

 

راوی


این وای ازلقمه های گلوگیر دهر! دهر هرگز بر مراد سفلگان نمی چرخد . این مکر لیل و نهار است که ما را می فریبد تا در دهر طمع بندیم... امر در دست آن جلیل است که جز مشیّت مطلقه ی  او، اراده ای در جهان نیست.

پنج سال بعد ، مرگ خواب سنگین عمرسعد را شکست آنگاه که در بستر چشم باز کرد و «کیسان تمّار» ( رئیس شرطه های مختار ثقفی ) را بالای سر خویش دید، با خنجری آخته... هذا رأس قاتل الحسین ـ این سربریده قاتل حسین بن علی است که بر فراز نیزه افراشته اند تا طفلان کوفی آن را با سنگ نشانه بگیرند... و بعد از این ،آیا هنوز هم کسی در این انگار مانده است که با خدا مکر ورزد و دنیا و آخرت را با هم گردآورد؟

 

راوی
 

آری، این انگاره ای است که شیطان دینداران را به آن می فریبد. روزها و شب ها می گذرند و او می پندارد که فراموشش کرده اند... اما در زیر آسمان مگر جایی هم هست که از چشم مرگ پنهان باشد؟ هذا رأس قاتل الحسین ؛ هذا رأس قاتل الحسین .

آنگاه حسین بن علی(ع) فرمود:« قوموا یا ایها الکرام... ـ برخیزید ای کرامت مندان به سوی مرگی که از آن گریزی نیست. و این تیرها پیک های مرگ است که ازجانب این قوم می آیند .اما والله ، بین شما و بهشت رضوان و جهنم فاصله ای نیست مگر همین مرگ، که شما را به بهشتتان می رساند و اینان را به دوزخشان ... رسول الله مرا فرموده است: پسرم ، روزی بر تو خواهد رسید که لاجرم به سوی عراق کشیده خواهی شد، به سرزمینی که بسیاری از پیامبران واوصیای آنها را به خود دیده است، به سرزمینی که آن را «عمورا» می خوانند و درآنجا به شهادت خواهی رسید ، با همراهیِ‌ جمعی از اصحابت که درخود از سوزش مَس آهن نشانی نمی یابند... و این مبارکه را تلاوت فرمود که: قلنا یا نارکونی برداً و سلاماً علی ابراهیم ـ گفتیم ای آتش، بر ابراهیم سرد و سلامت باش . بشارت باد شما را جنگی که سرد و سلامت خواهد شد بر شما، آنچنان که آتش بر ابراهیم . والله که چون ما را بکشند بر پیامبرمان وارد خواهیم شد.»

 

راوی

و از آن روز ،دیگر آتش بر یاران حسین سرد و سلامت است و تیرها پیک های بشارتی هستند به بهشت. تیرها می بارند... تا بین ما و حیات دنیا را، هر چه هست، ببُرند و رشته توکل ما را محکم کنند و ما را به یقین برسانند و سرّ آنکه آتش بر ابراهیم گلستان می شود نیز یقین است. اگر تو نیز یقین کنی که آتش بی اذن خالق آتش نمی سوزاند ، بر تو نیز سرد و سلامت خواهد شد.

منبع: کتاب فتح خون (روایت محرم) نوشته شهید سید مرتضی آوینی

 

روایت محرم(۴)

راوی

اینک زمین در سفر آسمانی خویش به عصر تاسوعا رسیده است و خورشید از امام اذن گرفته که غروب کند . دیگر تا آن نبأ عظیم ، اندک فاصله ای بیش نمانده است و زمین و آسمان در انتظارند . فرات تشنه است و بیابان از فرات تشنه تر و امام از هر دو تشنه تر. فرات تشنه مشکهای اهل حرم است و بیابان تشنه خون امام و امام از هر دو تشنه تر است؛ اما نه آن تشنگی که با آب سیراب شود... او سرچشمه تشنگی است ، و می دانی ، رازها را همه ، در خزانه مکتومی نهاده اند که جز با مفتاح تشنگی گشوده نمی شود . امام سرچشمه راز است و بیابان طف ، عرصه ای که مکنونات حجاب تکوین را بی پرده می نماید. مگر نه اینکه اینجا را عالم شهادت می نامند ؟ و مگر از این فاش تر هم می توان گفت؟

غروب تاسوعا نزدیک است و امام بر مدخل سرا پرده راز، تکیه بر شمشیر زده و در ملکوت می نگرد . عمرسعد فرمان داده است :« یاخیل الله بر مرکب ها سوار شوید ؛ بشارت باد شما را به بهشت !...» و آن گمگشتگان برهوت وهم، سپاه شیطان ، بر اسب ها نشسته اند تا به اردوی آل الله حمله برند، و هیاهوی آنان بادیه را سراسر از هول آکنده است. زینب کبری خود را به خیمه امام رساند و او را دید بر در خیمه، تکیه بر شمشیر زده ، چشم بر هم نهاده است. رسول الله آمده بود تا او را بشارت دیدار دهد . امام سربرداشت و به گنجینه دار عالم رنج نگریست : « رسول الله (ص) را به خواب دیدم که می گفت : زود است که به ما الحاق خواهی یافت .» ... و طور قلب زینب از این تجلی در خود فرو ریخت.

راوی

آل کسا در انتظار خامس خویش اند ، تا روز بعثت به غروب عاشورا پایان گیرد و خورشید رحمت نبوی در افق خونین تاریخ غروب کند و شب آغاز شود... شب نقمتی که درباطن رحمت حق پنهان بود؛ شبی دراز و دیجور؛ شب ظلمتی که نور تنها از اختران امامت می گیرد، و چقدر این اختران از کره زمین دورند! و ماییم اینجا ،‌بر این سفینه سرگردان آسمانی ، در سفری دراز و دشوار... در سفری هزار و چهارصد ساله . اختران نورند‌، نور مطلق ؛ این تویی که اینجا ، بر کرانه آسمان ، در شب دریغ نور، و امانده ای و بال شکسته ، و جز سوسویی دور به تو نمی رسد . اما در باطن ، این نقمت نیز فرزند رحمتی است که از میان رنج و خون پای بر سیاره زمین می نهد... سیاره رنج ! و این تویی اکنون، مسافر سفر بلند شب که در اشتیاق روز، چشم به افق طلوع دوخته ای و انتظار می کشی . اگر شب نبود و اگر شب ،‌‌ آن همه بلند و ژرف نبود ، این اشتیاق نبود. گل وجود آدمی خاک فقر است که با اشک آمیخته اند و در کوره رنج پخته اند. زینب کبری گنجینه دار عالم رنج است . او را اینچنین بشناس! او محمل گرانبار ترین رنج هایی است که در این مبارکه نهفته :‌ لقد خلقنا الانسان فی کبد. او وارث بیت الاحزان فاطمه است و بیت الاحزان قبله رنج آدمی است .

امام چون دریافت که عمر سعد قصد دارد حمله را آغاز کند، عباس بن علی را فرستاد که آن شب را از آنان مهلت بخواهد . عمرسعد پاسخی نگفت و ایستاد. « عمروبن حجاج زُبیدی » روی به آنان کرد و گفت :‌« سبحان الله ! والله اگر اینان از ترکان و یا دیلمیان بودند و چنین می خواستند ، بی تردید می پذیرفتیم . اکنون چگونه رواست که این مهلت را از خاندان محمد دریغ داریم ؟» مشهور است که می گویند امام حسین (ع) به عباس بن علی فرموده است :« اگر می توانی ، یک امشبی را از آنان مهلت بگیر... خدا می داند که من چقدر نماز را ، و کثرت دعا و استغفار را دوست می دارم .»

راوی

مگر امام را به این یک شب چه نیازی است که اینچنین می گوید؟ کیست که این راز را بر ما بگشاید؟... اصحاب عشق را رنجی عظیم در پیش است . پای بر مسلخ عشق نهادن ، گردن به تیغ جفا سپردن ، با خون کویر تشنه را سیراب کردن و ... دم بر نیاوردن! اگر ناشئه لیل نباشد، این رنج عظیم را چگونه تاب می توان آورد؟ یا ایها المزمل ـ قم الیل ...ـ انا سنلقی علیک قولا ثقیلا. رسول نیز آن قول ثقیل برگرده قیام لیل نهاد . با این همه ، بار روحی بر آن جلوه اعظم خدا نیز سنگین می نشست . سَبحِ طویل روز ناشئه لیل می خواهد ، اگرنه ، انسان را کجا آن طاقت است که این رنج عظیم را تحمل کند؟ اما چرا شب؟ و مگردر شب چه سرّی نهفته است که درروز نیست و خراباتیان چگونه بر این راز آگاهی یافته اند؟ شب سراپرده راز و حرم سرّ عرفاست و رمز‌ آن را بر لوح آسمانِ شب  نگاشته اند ـ اگر بتوانی خواند. جلوه ملکوتی ایمان نوراست و با این چشم که چشم اهل آسمان است ، زمین آسمان دیگری است که به مصابیح وجود مؤمنین زینت یافته است. شب عرصه تجلای روح عارف است ، اگر چه روزها را مُظهِر غیر است و خود مخفی است ، و دراین صفت، عارف اختران را ماند.

امام ، نزدیک غروف آفتاب ، اصحاب خویش را گرد آورد تا با آنان سخن بگوید . حضرت علی بن الحسین ، با آن همه که بیمار بوده است ، خود را به نزدیکی جمع یاران کشاند تا سخنان امام را بشنود:

« اما بعد... به راستی من نه اصحابی را بهتر و وفادارتر ازاصحاب خویش می شناسم و نه خانواده ای را که بیش از خانواده ام بر بِرّ و نیکوکاری و حفظ پیوند خانوادگی استوار باشند. خداوند شما را از جانب من بهترین جزای خیر عنایت فرماید. آگاه باشید که من پیمان خویش را از ذمه شما برداشتم و اذن دادم که بروید و از این پس مرا بر گرده شما حقی نیست . اینک این شب است که سر می رسد و شما را در حجاب خویش فرو می پوشد ؛ شب را شتر رهوار خویش بگیرید و پراکنده شوید که این جماعت مرا می جویند و اگر بر من دست یابند ، به غیر من نپردازند.» سخن چو بدینجا رسید ، یاران را دل از دست رفت و به زبان اعتراض و اعتذار گفتند: «چرا برویم ؟ تا آنکه چند روزی بیش از تو زندگی کنیم ؟ نه ،خداوند این ننگ را ازما دور کند . کاش ما را صد جان بود که همه را یکایک در راه تو می دادیم .»  نخستین کسی که بدین کلام ابتدا کرد عباس بن علی بود و دیگران از او پیروی کردند. امام روی به فرزندان مسلم کرد و آنان را رخصت داد که بروند: « آیا شهادت پدرتان مسلم بن عقیل کافی نیست که می خواهید مصیبتی دیگر نیز برآن بیفزایید؟» غلیان آتش درون زلزالی شد که کوه های بلند را به لرزه انداخت و صخره های سخت را شکافت و راه آتش را باز کرد. مسلم بن عوسجه برپا ایستاده ، گفت:«یا بن رسول الله ! آیا ما آن کسانیم که دست از تو برداریم و پیرامون تو را رها کنیم در هنگامه ای که دشمن اینچنین تو را درمحاصره گرفته است ؟ مگر ما را در پیشگاه حق عذری در این کار باقی است ؟ نه ! والله تا آنگاه که این نیزه را در سینه دشمن نشکسته ام و شمشیرم را بر فرق دشمن خرد نکرده ام ، دل از تو بر نخواهم کند و اگر مرا سلاحی نباشد ، با سنگ به جنگ آنان خواهم آمد تا با تو کشته شوم.» و « سعید بن عبدالله حنفی» به پا خاست و گفت :« قسم به ذات خداوند که واگذارت نخواهیم کرد تا او بداند و ببیند که ما حرمت پیامبرش را در حق تو که فرزند و وصیّ او هستی ، حفظ کرده ایم . والله ، اگر بدانم که کشته خواهم شد ، آنگاه جان دوباره خواهم یافت تا پیکرم را زنده بسوزانند و خاکسترم را برباد دهند و این کردار را هفتاد بار مکرر خواهند کرد تا از تو جدا شوم، دست از تو بر نخواهم داشت تا مرگ را در خدمت تو ملاقات کنم . و اگر اینچنین است، چرا الحال از شهادت در راه تو روی برتابم با آنکه جز یک بار کشته شدن بیش نیست و کرامتی جاودانه را نیز به دنبال دارد؟»

راوی

نازک دلی آزادگان چشمه ای زلال است که از دل صخره ای سخت جوشد. دل مؤمن را که می شناسی : مجمع اضداد است ، رحم و شدت را با هم دارد و رقت و صلابت را نیز با هم . زلزله ای که در شانه های ستبرشان افتاده از غلیان آتش درون است؛ چشمه اشک نیز از کنار این آتش می جوشد که این همه داغ است.

 اماما ، مرا نیز با تو سخنی است که اگر اذن می دهی بگویم:« من در صحرای کربلا نبوده ام و اکنون هزار وسیصد وچهل و چند سال از آن روز گذشته است. اما مگرنه اینکه آن صحرا بادیه هول ابتلائات است و هیچ کس را تا به بلای کربلا نیازموده اند از دنیا نخواهند برد؟ آنان را که این لیاقت نیست رها کرده ام ، مرادم آن کسانند که یا لیتنا کنا معکم گفته اند . پس بگذار مرا که در جمع اصحاب تو بنشینم و سر در گریبان گریه فرو کنم .» خورشید سرخ تاسوعا در افق نخلستان های کرانه فرات غروب کرده است و زمین ملتهب کربلا را به ستاره جُدَی سپرده و مؤذن آسمانی اذن حضور داده است ودروازه های عالم قرب را گشوده ... زمین از دل ذرات به آسمان پیوسته است و نسیمی خنک از جانب شمال وزیدن گرفته ... و اصحاب  ، نماز گریه می گزارند.

«سید بن طاووس» روایت کرده است که در آن حال، «محمد بن بشیر حضرمی» را گفتند که پسرت را در سر حدات مملکت ری به اسارت گرفته اند و او گفت :« عوض جان او و جان خویش ، از خالق ، جان ها خواهم گرفت . دوست نمی داشتم که او را اسیر کنند و من بمانم .» ... یعنی چه خوب است که اسیری او زمانی رخ نموده است که من نیز دیری در جهان نخواهم پایید. امام که مقال او شنید گفت :« خدایت رحمت کند ، من بیعت خویش را از تو برداشتم . برو و فرزند خویش را از اسارت برهان .» او جواب داد:« درندگان بیابان مرا زنده بدرند اگر از تو جدا شوم و تو را در غربت بگذارم و بگذرم؛ آنگاه خبرت را از شتر سواران راهگذر باز پرسم؟ نه هرگز اینچنین نخواهد شد!»

راوی

سفینه اجل به سرمنزل خویش رسیده است و این آخرین شبی است که امام در سیاره زمین به سر می برد . سیاره زمین سفینه اجل است؛‌سفینه ای که در دل بحر معلق آسمان لایتناهی ، همسفر خورشید ، رو به سوی مستقر خویش دارد و مسافرانش را نیز ناخواسته با خود می برد. ای همسفر، نیک بنگر که درکجایی! مباد که از سر غفلت این سفینه اجل را مأمنی جاودان بینگاری و دراین توهم ، از سفرآسمانی خویش غافل شوی. نیک بنگر! فراز سرت آسمان است و زیر پایت سفینه ای که در دریای حیرت به امان عشق رها شده است . این جاذبه عشق است که او را با عنان توکل به خورشید بسته است و خورشید نیز در طواف شمسی دیگر است و آن شمس نیز در طواف شمسی دیگر و... و همه در طواف شمس الشموس عشق ، حسین بن علی (ع) ... مگرنه اینکه او خود مسافر این سفینه اجل است؟ یاران! اینجا حیرتکده عقل است ... و تا «خود» باقی است ، این«حیرت» باقی است . پس کار را باید به «مِی» واگذاشت ؛ آن مِی که تو را از «خویش» می رهاند و من وما را درمسلخ او به قتل می رساند . آه ! ان الله شاء ان یراک قتیلا.

گاه هست که کس از «خویشتن » رسته ، اما هنوز در بند «تن خویش » است ...  تن هم که مقهور دهر است. آنگاه از دهر می نالد که :

یا دهر اف لک من خلیل

کم لک بالاشراق و الاصیل

من صاحب او طالب قتیل

و الدهر لا یقنع بالبدیل

و انما الامر الی الجلیل

و کل حی سالک السبیل

این آوای حسین است که ازخیمه همسایه می آید ، آنجا که «جون» شمشیر او را برای پیکار فردا صیقل می دهد. شعر و شمشیر؟ عشق و پیکار؟ آری! شعر و شمشیر ، عشق و پیکار . این حسین است ، سر سلسله عشاق، که علم جنگ برداشته است تا خون خویش را همچون کهکشانی از نور بر آسمان دنیا بپاشد و راه قبله را به قبله جویان بنمایاند. آنجا که قبله نیز در سیطره حرامیان خون ریز است، عشاق را جز این چاره ای نیست. شعر نیز ترنم موزون آن مستی و بیخودی است و شاعر تا از خویش نرهد ، شعرش شعر نخواهد شد .شعر،‌ تا شاعر از خویش نرسته است ،‌حدیث نفس است و اگر شاعر از خود رها شود، حدیث عشق است، پس نه عجب اگر شعر و شمشیر و عشق و پیکار با هم جمع شود... که کار عشق ، یاران ، لاجرم کربلایی است. پس دیگر سخن از منصور و بایزید و جنید و فلان و بهمان مگو که عشاق حقیقی ، تذکره الاولیا را بر خیابان های خرمشهر و آبادان و سوسنگرد و بر دشت های پرشقایق خوزستان و بر سفیدی برف های ارتفاعات بلند کردستان باخون می نویسند ، با خون.

راز قربت را ، یاران ، در قربانگاه بر سرهای بریده فاش می کنند و میان ما و حسین همین خون فاصله است. میان حسین و یار نیز همان خون فاصله بود و جز خون ... بگذار بگویم که طلسم شیطان ترس از مرگ است و این طلسم نیز جز در میدان جنگ نمی شکند . مردان حق را خوفی از غیر خدا نیست و این سخن را اگر در میدان کربلایی جنگ نیازمایند، چیست جز لعقی بر زبان؟... اما ای دهر! اگر رسم بر این است که صبر را جز در برابر رنج نمی بخشند و رضای او نیز در صبر است ، پس این سرِ ما و تیغِ جفای تو... شمر بن ذی الجوشن را بیاور و بر سینه ما بنشان تا سرمان را ازقفا ببرد و زینب رانیز بدین تماشاگه راز بکشان. دیگر، آنان که مانده اند همه اصحاب عاشورایی امامند و اینان را من دون الله هیچ پیوندی با دنیا نیست ؛ واگر بود، با آن سخن که امام فرمود ، بریده شد و از آن پس ، دیگر هیچ حجابی آنان را از خدا نمی پوشاند . امام فرموده بود:« شب را شتر رهواری برگیرید و پراکنده شوید » ، نه برای آنکه آنان را در رنج اندازد ،بل تا آنان دل به مرگ بسپارند و اینچنین ، دیگر هیچ پیوندی من دون الله بین آنان و دنیا باقی نماند ؛ که اگر پیوندها بریده شد، حجاب ها نیز دریده خواهد شد. وای همسفران معراج حسین ، چه مبارک شبی است! تا اینجا جبرائیل را نیز در التزام رکاب داشتید، اما از این پس... بال در سُبُحاتی گشوده اید که جبرائیل را نیز در آن بار نمی دهند. شما برگزیدگان دشوارترین ابتلائات تاریخ خلقت انسانید و از این است که حسین شما را به همسفری درمعراج خویشتن پذیرفته است . راز این شب را کسی خواهد گشود که بال در بال شما بیفکند و این عطیه را جز به کبوتران حرم انس نبخشیده اند . کیانند این کبوتران حرم انس؟ چگونه است که سینه هایتان نمی شکافد و قلب هایتان تاب این حالات ناب را می آورد و از هم نمی درد؟ اگر نمی دانستم که «کلام»‌چیست ، می خواستم ازشما که ما را باز گویید ازآنچه در این شب بر شما رفته است ،ای غوطه وران سبحاتِ جلال !... ای مستان جبروتی ، ای  حاجبین سراپرده های انس، ای قبله داران دایره طواف‌ ! ای... چه بگویم ؟ یا لیتنی کنت معکم . اما کلام را برای بیان این رازها نیافریده اند و مفتاح این گنجینه راز ، سکوت است نه کلام.

در ساعات آغاز شب ، «نافع بن هلال» که به پاسداری ازحرم خیمه ها ایستاده بود ، امام را دید که در تاریکی ازخیمه ها دور می شود. او که آمده بود تا پستی ها و بلندی های زمین پیرامون خیمه گاه را بسنجد، دست نافع که را شتاب زده خود را به او رسانده بود در دست گرفت و فرمود:« والله امشب همان شب میعاد تخلف ناپذیر است. آیا نمی خواهی در دل شب به درة میان این دو کوه پناهنده شوی و خود را از مرگ برهانی ؟ » امام بار دیگر نافع بن هلال را آزموده بود، نه برای آنکه از حال دل او خبر بگیرد ، بل تا او را به مرز یقین بکشاند و از شرک و شک و خوف برهاند.

راوی

الماس اگر چه از همه جوهرها شفاف تر است ، سخت تر نیز هست . ماندن در صف اصحاب عاشورایی امام عشق تنها با یقین مطلق ممکن است ... و ای دل! تو را نیز از این سنت لایتغیر خلقت گریزی نیست . نپندار که تنها عاشوراییان را بدان بالا آزموده اند و لاغیر... صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است .

نافع بن هلال خود را به پاهای امام انداخت و گفت :« مادرم بر من بگرید! من این شمشیر را به هزار درهم خریده ام ، آن اسب را نیز به هزار درهم دیگر . قسم به آن خدایی که با حب شما برمن منت نهاده است، بین من و شما جدایی نخواهد افتاد مگر آنوقت که این شمشیر کُند شود و آن اسب خسته .» از نافع بن هلال روایت کرده اند که گفته است: « آنگاه امام بازگشت و به خیمه زینب کبری رفت و من نگاهبانی می دادم و شنیدم که زینب کبری می گوید: برادر، آیا اصحاب خویش را آزموده ای! مبادا هنگام دشواری دست از تو بردارند و در میان دشمن تنهایت بگذارند ! ... و امام در پاسخ او فرمود: والله آنان را آزموده ام و نیافتم در آنان جز جنگجویانی دلاور و استوار که با مرگ در راه من آنچنان انس گرفته اند که طفلی به پستان های مادرش .» امام عشق ، خود یارانش را اینچنین ستوده است :« جنگجویانی دلاور و استوار که با مرگ در راه حق آنچنان انس گرفته اند که طفلی به پستان های مادرش .»

راوی

صحرای بلا به وسعت تاریخ است و کار به یک یا لیتنی کنت معکم ختم نمی شود . اگر مرد میدان صداقتی ، نیک در خویش بنگر که تو را نیز با مرگ انسی این گونه هست یا خیر! اگر هست که هیچ ، تو نیز از قبله داران دایره طوافی ، و اگر نه ... دیگر به جای آنکه با زبان «زیارت عاشورا» بخوانی ، در خیل اصحاب آخرالزمانی حسین با دل به زیارت عاشورا برو . «ضحاک بن عبدالله مشرقی » را که می شناسی ! عصر عاشورا از جبهه حق گریخت بعد از آنکه صبح تا شام را در رکاب امام شمشیر زده بود. خوف ،فرزند شک است و شک ، زاییده شرک و این هرسه ، خوف و شک و شرک ، راهزنان طریق حقند... که اگر با مرگ انس نگیری ، خوف ، راه تو را خواهد زد و امام را در صحرای بلا رها خواهی کرد. شب هر چه در خویش عمیق ترمی شود، اختران را نیز جلوه ای بیشتر می بخشد و این ، سرالاسرار شب زنده داران است . اگر ناشئه لیل نباشد، رنج عظیم روز را چگونه تاب آوریم ؟

حضرت علی اکبر با پنجاه تن از یاران برای آخرین بار راه فرات را گشودند و با چند مشکی آب بازگشتند . یاران غسل شهادت کردند و وضو ساختند و به نماز وداع ایستادند.

راوی

و آن خیمه و خرگاه، کهکشانی شد که از آن پس ، آن را «مطاف عشق» می خوانند.

روایت محرم (۳)

امام ایستاد و خطبه ای کربلایی خواند : « اما بعد... می بینید که کار دنیا به کجا کشیده است ! جهان تغییر یافته ، منکَر روی کرده است و معروف چهره پوشانده و ازآن جز ته مانده ظرفی، خرده نانی و یا چراگاهی کم مایه باقی نمانده است . » «زنهار ! آیا نمی بینید حق را که بدان عمل نمی شود و باطل را که ازآن نهی نمی گردد تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود؟ پس اگر اینچنین است ، من درمرگ جز سعادت نمی بینم و در زندگی با ظالمان جز ملالت . مردم بندگان حلقه به گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست؛ آن را تا آنجا پاس می دارند که معایش ایشان از قِبَل آن می رسد ، اگر نه ، چون به بلا امتحان شوند ، چه کم هستند دینداران .»

 

راوی

آه از رنجی که دراین گفته نهفته است ! و اما سرّالاسرار این خطبه در این عبارت است که «لیرغب المؤمن فی لقاء ربه٬ تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود.‌» یعنی دهر بر مراد سفلگان می چرخد تا تو در کشاکش بلا امتحان شوی و این ابتلائات نیز پیوسته می رسد تا رغبت تو در لقای خدا افزون شود... پس ای دل ، شتاب کن تا خود را به کربلا برسانیم! می گویی : مگر سر امام عشق را برنیزه ندیده ای و مگر بوی خون را نمی شنوی ؟ کار از کار گذشته است . قرن هاست که کار ازکار گذشته است ... اما ای دل ، نیک بنگر که زبان رمز ، چه رازی را با تو باز می گوید :‌کلّ ارض کربلا و کلّ یوم عاشورا. یعنی اگرچه قبله در کعبه است، اما فَاَینَما تُوَلّوا فَثَمَّ وَجهُ اللهِ. یعنی هر جا که پیکر صد پاره تو بر زمین افتد ، آنجا کربلاست ؛ نه به اعتبار لفظ و استعاره ، که در حقیقت . و هر گاه که عَلَم قیام تو بلند شود عاشوراست ؛باز هم نه به اعتبار لفظ و استعاره . و اگر آن قافله را قافله عشق خواندیم در سفر تاریخ ، یعنی همین.

لیرغب المؤمن فی لقاء ربه ... عجب رازی در این رمز نهفته است ! کربلا آمیزه کرب است و بلا ... است . و آن تشنگی که کربلاییان کشیده اند ، تشنگی راز است. و اگر کربلاییان تا اوج آن تشنگی ـ که می دانی ـ نرسند ، چگونه جانشان سرچشمه رحیق مختوم بهشت شود؟ آن شراب طهور که شنیده ای بهشتیان را می خورانند ،‌میکده اش کربلاست و خراباتیانش این مستانند که اینچنین بی سرودست و پا افتاده اند . آن شراب طهور را که شنیده ای ، تنها تشنگان راز را می نوشانند و  ساقی اش حسین است ؛ حسین از دست یار می نوشد و ما از دست حسین.

الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

عمر بن سعد ابی وقاص نخست مایل نبود که امر میان او و امام حسین(ع) به پیکار کشد... هر کسی را لیله القدری هست که در آن ناگزیر ازانتخاب خواهد شد وعمر سعد را نیز ساعتی اینچنین فراخواهد رسید . اما اکنون او می گریزد و دهر نیز در کمینش ، که او را به این لیله القدر بکشاند. عمربن سعد فرزند سعد ابی وقاص است ، فاتح قادسیه ، و یکی از آن ده تنی که می گویند رسول خدا هنگام مرگ از آنان رضایت داشته است . هنوز نیم قرن از رحلت رسول خدا نگذشته ، این پسر سعد ابی وقاص است که در برابر فرزند رسول الله(ص) و وصی او ایستاده است . ابن سعد تلاشی بسیار کرد تا کارش به پیکار با حسین بن علی(ع) نکشد ، اما دهر هیچ کس را نا آزموده رها نمی کند ؛ صبورانه در کمین می نشیند تا تو را به دام امتحان درآرد و کارت را یکسره کند که ان ربک لبالمرصاد . از گفت و گوهایی که پیش از تاسوعا بین ابی سعد و امام گذشته است خوب می توان دریافت که او کیست . امام می فرماید :« مگر از خدای پروا نداری ؟ خدایی که معادت به سوی اوست. عزم پیکار بامن کرده ای حال آنکه مرا نیک می شناسی و می دانی که فرزند کیستم . بیا و این قوم را واگذار و با من همراه شو تا به خدا نزدیک شوی.» ابن سعد گاهی مایملکش را بهانه کرد و گاهی خانواده اش را ... تا اینکه امام امید از او بازگرفت و برخاست که بازگردد در حالی که می گفت :« چه می اندیشی ؟ آیا نمی دانی که به زودی تو را در بستر خواهند کشت و در قیامت نیز رحمت خدا از تو دریغ خواهد شد؟امیدوارم که از گندم عراق جز اندک زمانی بهره مجویی .» و این سخن دامی است که دهر در کمین ابن سعد گسترده است تا لب به تمسخر بگشاید که :« اگر به گندم دست نیافتم ، جو که هست !» و با این سخن به پرتگاه لعنت خدا در افتد . آیا هنوز عمرسعد را امید نجاتی هست؟ تلاش امام برای آنکه عمرسعد را از ورطه ای که در آن گرفتار افتاده بود نجات بخشد به جایی نرسید . در تاریخ ها آمده است که امام تا پیش از عصر تاسوعا بارها با او به گفت و گو نشست و اگر چه از آنچه دراین دیدارها گذشته است جز همان مختصر که ذکر شد هیچ چیز نمی دانیم ، اما سیره سیاسی امام حسین(ع) از آنچنان روشنایی و صفایی برخوردار است که هیچ جای شبهه ای باقی نمی گذارد.

 

راوی

پر روشن است که امام حسین(ع) در مرداب وجود عمر سعد به جست و جوی کدام گوهر نابی آمد است : شاید در این مرداب که روزگاری با اقیانوس های آزاد پیوند داشته است هنوز نشانی از حیات باشد، شاید در این مدفن تاریکی که عمرسعد فطرت الهی خویش را در آن به خاک سپرده است هنوز روزنه ای رو به آفتاب گشوده باشد .امام آفتاب کرامتی است که خود را از ویرانه ها نیز دریغ نمی کند. آسمان را دیده ای که چگونه در گودال های حقیر آب نیز می نگرد؟ آب را دیده ای که چگونه پست ترین دره ها را نیز از یاد نمی برد؟ چگونه می توان کار پاکان را قیاس از خود گرفت ؟‌ امام رابا خداوند عهدی است که غیر او را در آن راهی نیست ، و بر همین پیمان است که امام پای می فشارد .نه ، این راز نه رازی است که با من و تو درمیان نهند . ولایت امام بر مخلوقات ولایت خداست، یعنی همه ذرات عالم ، از پای تا سر ، بقایشان به جذبه عشقی است که آنان را به سوی امام می کشد، اما خود از این جذبه بی خبرند . اگر او کشکشانه ما را به کوی دوست نکشد و بر پای خویش رهایمان کند، یاران ، همه از راه باز می مانیم . آسمان را دیده ای که از او بلندتر هیچ نیست ، اما درگودال های حقیر آب نیز می نگرد؟ امام در مرداب وجود عمرسعد در جست و جوی نشانی از دریاست، دریای آزاد ، دریایی که به اقیانوس راه دارد. زهیر بن قین هر چند خود نمی خواست، اما امام آن عهد فراموش شده را با او تازه کرد.

عمرسعد نمی خواست که کار او با امام به پیکار بینجامد . این حقیقت از مَطلع نامه ای که برای ابن زیاد نگاشته معلوم است :« خداوند آتش را خاموش کرد و اتفاق برقرار شد و کار امت به صلاح آمد .»... با این همه قصد دارد که باطن خویش را از ابن زیاد کتمان کند. اما ابن زیاد زیرک تر از آن بود که فریب عمرسعد را بخورد و گفت :« این نامه مرد خیرخواهی است که امیر خویش را اندرز گفته و دل بر قوم خویش سوزانده است.» دست تقدیر همه لوازم را یکجا گرد آورده است تا آنچه باید، به انجام رسد . «شمر بن ذی الجوشن » نیز حاضر است تا ابن زیاد را با سخنان خویش در آنچه قصد کرده است تشجیع کند... اگر خداوند انسان را رها کند ،‌دهر نیز با او همداستان می شود. اما به راستی مگر تا کجا می توان شرور بود که خداوند انسان را در کاری اینچنین زشت یاری کند؟ شمر از جانب ابن زیاد مأمور شد تا امریه او را به عمر سعد برساند و اگر آن شوربخت از جنگ با حسین سرباز زد، خود به جای او بنشیند و عمرسعد را گردن بزند و سرش را برای ابن زیاد بفرستد . او نامه ابن زیاد را به عمرسعد رساند و منتظر ماند تا جواب آن را دریافت کند. ابن زیاد نوشته بود :« من تو را به جانب حسین نفرستاده ام که دست از او برداری و وقت را بیهوده بگذرانی . بنگر که اگر حسین و اصحابش تسلیم رأی من شدند ، آنان را به مسالمت نزد من گسیل دار و اگر نه ... برآنان حمله بر و خونشان را بریز و پیکرشان را مُثله کن که حق آنها این است . آنگاه که حسین کشته شد، او را زیر سم ستوران بینداز و بر سینه و پشتش اسب بتاز ، که ناسپاس است و مخالف . من می دانم که این کار پس ازمرگ او را زیانی نخواهد رساند ، اما عهد کرده ام که با او اینچنین کنم . چنان که به امرما عمل کنی ، پاداشت پاداش کسی است که مطیع فرمان بوده است ، و اگر نه ، از مقام خود کناره گیر و امر لشکر را به شمر بن ذی الجوشن بسپار که باقی را او خود می داند .»

عمر بن سعد به روشنی دریافت که شمربن ذی الجوشن در این میانه چه کرده است .او می دانست که حسین بن علی تسلیم نخواهد شد . این جمله ای است که از او در وصف حسین نقل کرده اند که خطاب به شمر گفته است :« والله همان دلی را که علی داشت در میان دو پهلوی پسرش نهاده اند.» آنگاه فرماندهی لشکر پیاده را به او سپرد و آماده جنگ شد.» شامگاه تاسوعا عمربن سعد چون قصد کرد که حمله آغاز کند فریاد کرد :« یا خیل الله ، ارکبی و ابشری ! ـ لشکرخدا سوار شوید؛‌ مژده باد شما را به بهشت .» و عجبا! این همان کلامی است که پدرش سعد ابی وقاص در جنگ قادسیه بر زبان آورده بود . آیا به راستی عمر بن سعد نمی داند که چه می کند‌ ، یا خود را به نادانی زده است؟

 

راوی

هنوز نیم قرن از حجه الوداع نگذشته ، امت محمد(ص) تیغ بر اوصیای او کشیده اند و با نام اسلام ، قلب اسلام را که امام است ، می درند! اجسامشان به جانب قبله نماز می گزارند ، اما ارواحشان هنوز همان اصنامی را می پرستند که ابراهیم شکسته بود. اجسامشان به جانب قبله نماز می گزارند، اما ارواحشان با باطن قبله که امامت است، پیکار می کنند. جاهلیت ریشه در درون دارد و اگر آن مشرک بت پرست که در درون آدمی است ایمان نیاورد ، چه سود که بر زبان لااله الا الله براند؟ آنگاه جانب عدل و باطن قبله را رها می کندو خانه کعبه را عوض از صنمی سنگی می گیرد که روزی پنج بار در برابرش خم و راست شود و سالی چند روز گرداگردش طواف کند. و ای کاش تا همین جا بسنده می کرد و قلب قبله را با تیغ نمی درید! عجبا! جهان را ببین که چه سان وارونه می شود! افمن یمشی مکبا علی وجهه اهدی امن یمشی سویا علی صراط مستقیم

منبع: کتاب فتح خون (روایت محرم) نوشته شهید سید مرتضی آوینی

روایت محرم (۲)

قافله عشق در سفر تاریخ است و این تفسیری است بر آنچه فرموده اند: کل یوم عاشورا و کل ارضٍ کربلا... این سخنی است که پشت شیطان را می لرزاند و یاران حق را به فیضان دائم رحمت او امیدوار می سازد.

... و تو ، ای آن که در سال شصت و یکم هجری هنوز در ذخایر تقدیر نهفته بوده ای و اکنون ، در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه بشریت ، پای به سیاره زمین نهاده ای ، نومید مشو ، که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه خون توست و انتظار می کشد تا تو زنجیر خاک از پای اراده ات بگشایی و از خود و دلبستگی هایش هجرت کنی و به کهف حَصینِ لازمان و لامکان ولایت ملحق شوی و فراتر از زمان و مکان ، خود را به قافله سال شصت و یکم هجری برسانی و در رکاب امام عشق به شهادت رسی... یاران! شتاب کنید ، قافله در راه است . می گویند که گناهکاران را نمی پذیرند ؟ آری ، گناهکاران را در این قافله راهی نیست ... اما پشیمانان را می پذیرند . آدم نیز در این قافله ملازم رکاب حسین است ، که او سرسلسله خیل پشیمانان است ، و اگر نبود باب توبه ای که خداوند با خون حسین میان زمین و آسمان گشوده است ، آدم نیز دهشت زده و رها شده و سرگردان ، در این برهوت گمگشتگی وا می ماند . « زهیر بن قَین بَجلی » را که می شناسید ! مردانی از قبیله « بنی فزاره » و « بجیله » گویند : « آنگاه که ما همراه با زهیربن قین بجلی از مکه بیرون آمدیم... در راه ناگزیر با کاروان حسین بن علی همسفر شدیم .» آنها می گویند که : « ما را ناگوارتر از آنکه با او در جایی هم منزل شویم ، هیچ چیز نبود... چرا که زهیر از هواداران عثمان بن عفان خلیفه سوم بود .» « ما در این سو و حسین در آن سو اردو زدیم . برسفره غذا نشسته بودیم که فرستاده ای از جانب حسین(ع) آمد و سلام کرد و با زهیرگفت :‌ابا عبدالله الحسین مرا فرستاده است تا تو را به نزد او دعوت کنم و ما هر آنچه را که در دست داشتیم ،‌انداختیم و خموش نشستیم ،‌ آنچنان که گویا پرنده ای بر سر ما لانه ساخته است . » « ابی مخنف » گوید : از « دَلهم » دختر  « عمرو» که همسر زهیر بود ، اینچنین روایت شده است :‌ « من به زهیر گفتم :‌آیا فرزند رسول(ص) خدا تو را دعوت می کند و تو از رفتن امتناع می ورزی ؟ سبحان الله ! بهتر نیست که به خدمتش بروی ، سخنش را بشنوی و سپس بازگردی ؟ زهیر با ناخشنودی پذیرفت و رفت ، اما دیری نگذشت که با چهره ای درخشان بازگشت و فرمود تا خیمه اش را بکنند و راحله اش را نزدیک امام حسین(ع) برند . آنگاه مرا گفت که تو را طلاق می گویم ؛ ازاین پس آزادی و مرا حقی بر گردن تو نیست ،‌چرا که نمی خواهم تو نیز به سبب من گرفتار شوی. من عزم کرده ام که به حسین(ع) بپیوندم و با دشمنانش نبرد کنم و جان در راهش ببازم . سپس مَهر مرا پرداخت و به یکی از عموزاده هایش واگذاشت تا مرا به خانواده ام برساند ... آنگاه به یارانش گفت : از شما هر که می خواهد ، مرا پیروی کند ،‌و اگر نه ، این آخرین دیدار ماست . بگذارید تا حدیثی را از سال ها پیش ، آنگاه که در سرزمین« بَلَنجَر » از بلاد خزر نبرد می کردیم برای شما نقل کنم ... از سلمان فارسی ،‌که چون ما را از کثرت غنایمی که به چنگ آورده بودیم خشنود دید ، فرمود : اگر امروز اینچنین خشنود شده ای ، آن روز که سرور جوانان آل محمد(ص) را درک کنی و در رکاب او شمشیر زنی ، تا کجا خشنود خواهی شد ؟ یاران ! اکنون آن تقدیر محتومی که انتظار می کشیدم مرا دریافته است و باید شما را وداع گویم .» و از آن پس ، زهیر بن قین بجلی نیز به خیل عاشوراییان پیوست . « عبدالله » پسر « سلیم » و « مذری » پسر « مشمعل » که هر د و از طایفه « بنی اسد » بوده اند، گفته اند که ما چون از مناسک حج فارغ شدیم در این اندیشه بودیم که هر چه سریع تر خود را به کاروان حسین برسانیم و بنگریم که سرانجام کارش به کجا خواهد کشید . شتاب کردیم و چون در منزل « زَرود» خود را به آن حضرت رساندیم ، مردی از اهالی کوفه را دیدیم که با دیدن کاروان حسین بن علی(ع) به بیراهه زد تا با او رودر رو نشود . امام که ایستاده بود تا او را ببیند ، دل از او برید و به راه افتاد . ولکن ما خود را به او رساندیم تا از اخبار کوفه جویا شویم . از قبیله اش پرسیدیم و چون دانستیم که او نیز از بنی اسد است سؤال کردیم : « در کوفه چه خبر بود ؟» و او پاسخ داد : « من کوفه را ترک نکردم مگر آنکه دیدم کشته های مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را که در بازار بر زمین می کشند .» بازگشتیم وهمپای کاروان امام آمدیم تا شامگاهی که درمنزل « ثعلبیه » فرود آمد. فرصتی شد که به خدمت او رسیدیم و عرض کردیم : « رحمت خداوند بر شما باد!... ما را خبری است که اگر بخواهی آشکارا و یا پنهانی بر تو بازگو کنیم .»

امام نگاهی به اصحاب خویش انداخت و جواب داد :« من چیزی از ایشان پنهان ندارم.» گفتیم :« آن سوار را که دیروز غروب هنگام در منزل زرود از شما کناره گرفت به یاد می آورید ؟ ... او مردی بود از قبیله بنی اسد ، خردمند و راستگو ، که ما را از آنچه در کوفه گذشته است خبر داد ... می گفت که هنوز از کوفه خارج نشده ، دیده است جنازه های مسلم و هانی را که در بازار بر زمین می کشیده اند .» امام فرمود :« انا لله وانا الیه راجعون ، رحمت خدا بر ایشان باد !» و این سخن را چند بار تکرار کرد .

گفتیم : « از همین منزل بازگردید. ما در کوفیان نمی بینیم که به یاری شما قیام کنند و چه بسا که شمشیرهایشان را به سوی شما بگردانند . » امام (ع) نگاهی به پسران عقیل کرد و از آنان پرسید که رأی شما در شهادت پدرتان مسلم چیست . آنان گفتند :« والله ما بازنگردیم مگر انتقام خون او را بازگیریم و یا همچون او به شهادت رسیم .» امام رو به ما کرده و فرمود : « بعد از آنها خیری در حیات نیست.» ... و ما دانستیم که امام هرگز از قصد خویش باز نخواهد گشت. کاروان عشق شب را در آن منزل بیتوته کردند . سحرگاهان به فرموده امام آب بسیار برداشتند و کوچ کردند تا منزلگاه « زُباله» ، که درآنجا امام را خبر رسید که قیس بن مسهر نیز به شهادت رسیده است . در بعضی ازمقاتل تردید کرده اند که آیا نام این فرستاده امام ، قیس بن مسهّر بوده است و یا « عبدالله بن یَقطُر » (برادر رضایی امام ) ، لکن درنحوه شهادت این مظلوم اختلافی در مقاتل وجود ندارد. او را از طَمار قصر به زیر افکنده اند و سرش را «عبدالملک بن عُمَیر »، قاضی کوفه از تن جدا کرده است .

راوی

اکنون هنگام آن است که در قافله امام ، صف اصحاب عاشورایی از فرصت طلبان ابن الوقت و بادگرایان جدا شود، چرا که دیگر همه می دانند کوفه در تسخیر ابن زیاد است .از کوفه نسیم مرگ می وزد، نسیمی که بوی خون گرفته است... اما هنوز راه های بازگشت مسدود نیست و بیابان ، وادی حیرتی است که از اختیار انسان تا جبروت حق گسترده است . برای آنان که دل به امام نسپرده اند، این وادی ، عرصه بی فردای دهشتی طاقت فرساست . اما برای اصحاب عاشورایی امام عشق ... آنها درکوی دوست منزل گرفته اند واینچنین ،از زمان و مکان و جبر واختیار گذشته اند ... این باد نیست که بر آنان می وزد؛ آنها هستند که برباد می وزند . آنها از اختیار خویش گذشته اند تا جز آنچه او می فرماید اراده ای نکنند و چون اینچنین شد ، جبروت حق از آیینه اختیار تو ساطع می شود . آیینه را رسم این است که « انا الشمس » بگوید ، اما تو او را اذن مده تا این « انا » را حجاب «هو» کند .

درمنزلگاه زباله ، امام حسین(ع) کاروان را گردآورد و عهد خویش را از آنان برداشت و آنان را به اختیارخویش واگذاشت که بروند یا بمانند . آمده است که در اینجا مردم با شتاب از کنار او پراکنده شدند و رفتند و جز همان اصحاب عاشورایی ـ که می شناسی ـ دیگر کسی با او نماند .

راوی

ای دل! تو چه می کنی؟ می مانی یا می روی؟ داد از آن اختیار که تو را از حسین جدا کند ! این چه اختیاری است که برای روی آوردن بدان باید پشت به اراده حق نهاد ؟ ای دل! نیک بنگر تا قلاّده دنیا ا برگردنشان ببینی و سررشته قلاّده را ، که در دست شیطان است . آنان می انگارند که این راه را به اختیار خویش می روند ، غافل که شیطان اصحاب دنیا را با همان غرایزی که در نفس خویش دارند می فریبد. قافله عشق ازمنزلگاه  « شَراف » نیز گذشت. اولِ روز را که آزار گرما کمتر است ، همچنان رفتند . نزدیک ظهر ، امام شنید که یکی از یارانش تکبیر می گوید. فرمود: « الله اکبر، اما تو برای چه تکبیر گفتی؟» گفت : « نخلستانی به چشمم رسیده است .»... اما آنچه او دیده بود ، نخلستان نبود؛ «حر بن یزید ریاحی » بود همراه به هزار سوار که می آمد تا راه بر کاروان ببندد. چیزی نگذشت که گردن اسبان نمودار شد . نیزه هایشان گویی شاخ زنبورهای سرخ ، و پرچم هایشان گویی بال سیاه غُراب بود.

راوی

از این سوی، آنک ، سپاه فاجعه نزدیک می شود... اما از دیگر سوی ، این سیاره سرگردان حُر است که در مدار کهکشانی اش با شمس وجود حسین اقتران می یابد و لاجرم ، جاذبه عشق او را به مدار یار می کشاند . امام کاروان خویش را به جانب کوه «ذوحُسُم » کشاند تا از راه آنان کناره گیرد و چون به دامنه کوه ذوحُسُم رسیدند و خیمه ها را برافراشتند ،‌حربن یزید نیز با هزار سوار از راه رسید ، سراپا پوشیده در سلاح ، تا آنجا که جز چشمانش دیده نمی شد . امام پرسید : «کیستی ؟» و حر پاسخ گفت :« حُربن یزید » امام دیگر باره پرسید: « با مایی یا بر ما ؟» و حر پاسخ گفت :« بل علیکم » آنگاه امام چون آثار تشنگی را در آنان دید ، بنی هاشم را فرمود که سیرابشان کنند ؛ خود و اسبانشان را . « علی بن طعان محاربی » گوید:« من آخرین نفر از لشکر حُر بودم که از راه رسیدم ،‌ هنگامی که راویه ها بسته بودند و امام بر در خیمه نشسته بود . مرا گفت : راویه را بخوابان . چون من مراد او را در نیافتم بار دیگر فرمود: شتررا بخوابان . شتر را خوابانیدم ، اما از شدت عطش نتوانستم که آب بیاشامم .امام فرمود : دَرِ مشک را برگردان . و چون من باز کلام او را درنیافتم ، خود برخاست و لب مشک را برگرداند و مرا سیراب کرد ...»

راوی

این حسین است ، سرسلسله تشنگان ، که دشمن راسیراب می کند... اما هنوز ، گاه آن نرسیده است که غزل تشنه کامی کربلاییان را بسراییم... حر بن یزید نشان داده است که دروغگو نیست . او در جواب امام که خورجین آکنده از نامه های مردم کوفه را در برابر او ریخته بود ، می گوید : « ما از زمره آنان نیستیم که این نامه ها را نوشته اند !» حُر را در همه روایات مربوط به واقعه کربلا باصفاتی چون صداقت، شجاعت ، ادب و حفظ حرمت اهل بیت و مخصوصاً فاطمه زهرا(س) ستوده اند... و اصلاً وقایع کربلا خود شاهدی است برآنکه چراغ فطرت آزادگی و حق جویی هنوز در باطن حر، محجوب تیرگی گناه نگشته است و به خاموشی نگراییده . اما هنوز جای این پرسش باقی است که انسانی اینچنین را با دستگاه حکومتی ارباب جور چه کار؟ چگونه می توان به منصبی که حُر در دارالاماره کوفه داشت راه یافت وباز آنچنان ماند که حُر مانده بود‌؟ « آزادگی » که با پذیرش ولایت ظالمان در یک جا جمع نمی شود!

راوی

راستی را که تحلیل وقایع تاریخ سخت دشوار است . سرّ دشواری کار ، در پیچیدگی های روح آدمی است . وقتی که مه در عمق دره ها فرو می نشیند ، اگر چه تاریکی کامل نیست، اما آفتاب پنهان است و چشم انسان جز پیش پای خویش را نمی بیند . اگر نباشد اینکه آفریدگار، ما را در کشاکش ابتلائات می آزماید ، عاداتمان را متبدّل می سازد و شیاطین پنهان در زوایای تاریک درون را در پیشگاه عقل رسوا می دارد، چه بسا که دراین غفلت پنهان همه عمر را سر می کردیم و حتی لحظه ای به خود نمی آمدیم . آنچه حُر را در دستگاه بنی امیه نگه داشته ، غفلت است ... غفلتی پنهان . شاید تعبیر « غفلت در غفلت » بهتر باشد ، چرا که تنها راه خروج از این چاهِ غفلت آن است که انسان نسبت به غفلت خویش تذکر پیدا کند . هر انسانی را لیله القدری هست که در آن ناگزیر از انتخاب می شود و حُر رانیز شب قدری اینچنین پیش آمد ... «عمربن سعد » را نیز ... من و تو را هم پیش خواهد آمد .اگر باب یا لیتنی کنت معکم هنوز گشوده است، چرا آن باب دیگر باز نباشد که : لعن الله امه سمعت بذلک فرضیت به ؟  حرگفت : « من از آنان که برای شما نامه نوشته اند نیستم . ما مأموریم که از شما جدا نشویم مگر آنکه شما را به کوفه نزد عبید الله بن زیاد برده باشیم .» امام فرمود : « مرگ از این آرزو به تو نزدیک تر است .» و یاران را گفت تا برخیزند و زین بر اسب ها نهند و زنان و کودکان را در محمل ها بنشانند و راه مراجعت پیش گیرند . این سخن در بسیاری از تواریخ آمده است ، اما به راستی آیا امام قصد مراجعت داشته اند ؟ هر چه هست ،در اینکه لشکریان حر تاخته اند وبر سر راه او صف بسته اند ، تردید نیست. امام می فرماید : « ثکلتک امک! ما ترید مِنّی؟ ـ مادرت در عزای تو بگرید، از من چه می خواهی ؟ » آنچه حر بن یزید در جواب امام گفته ، سخنی است جاودانه که او را استحقاق توبه بخشیده است . روزنه ای از نور است که به سینه حُر گشوده می شود و سفره ضیافتی است که عشق را به نهانخانه دل او میهمان می کند. حُر گفت :« هان والله ! اگر جز تو عرب دیگری این سخن را بر زبان می آورد ، در هر حال، دهان به پاسخی سزاوار می گشودم . کائناً ما کان : هر چه باداباد... اما والله مرا حقی نیست که نام مادر تو را جز به نیکوترین وجه بر زبان بیاورم .» جمله ارباب مقاتل و مورخین حُربن یزید را بر این سخن ستوده اند وحق نیز همین است. سخن ، ثمره گلبوته دل است و حُر را ببین که از دهانش یاس و یاسمن می ریزد . این سخن ریحانی از ریاحین بهشت است که ازگلبوته ادب حُر برآمده .

... آنگاه حُر چون دید که امام بر قصد خویش سخت پای می فشارد و نزدیک است که کار به مجادله بینجامد، از امام خواست که راهی را میان کوفه و مدینه در پیش گیرد تا او از ابن زیاد کسب تکلیف کند ، راهی که نه به کوفه منتهی شود و نه به مدینه بازگردد. در بعضی از تواریخ هست که حُر بن یزید در ادامه این سخن افزوده است: « همانا این نکته را نیز هشدار می دهم که اگر دست به شمشیر برید و جنگ را آغاز کنید ،بی تردید کشته خواهید شد.» و امام در پاسخ او فرموده است:« آیا مرا از مرگ می ترسانید، و مگر بیش از کشتن من نیز کاری از شما ساخته است؟ شأن من ، شأن آن کس نیست که ازمرگ می ترسد. چقدر مرگ در راه وصول به عزت و احیای حق، سبک و راحت است! مرگ در راه عزت ، نیست مگر حیات جاوید و حیات با ذلت ، نیست مگر موتی که نشانی از زندگانی ندارد .‌آیا مرا از مرگ می ترسانی ؟ هیهات ، تیرت به خطا رفت و ظنی که درباره من داشتی به یأس رسید . من آن کسی نیستم که ازمرگ بترسم ، نفس من بزرگتر از آن است و همتم عالی تر از آن که از ترس مرگ زیر بار ظلم بروم ومگر بیش از کشتن من نیز کاری از شما ساخته است ؟ مرحبا برکشته شدن در راه خدا ، اگر چه شما بر هدم مَجد من و محو عزت و شرفم قادرنیستید و اینچنین، مرا از کشته شدن ابایی نیست .» قافله عشق آمد ، تا هنگام نماز صبح به « بیضه» رسید که منزلگاهی است میان « عُذیب الهِجانات» و « واقصه » ؛ حُرّ بن یزید نیز با سپاهش ... عجبا آنان نماز را با امام به جماعت می گزارند ! اگر او را در نماز به مقتدایی پذیرفته اند ، پس دیگر چه داعیه ای بر جای می ماند؟

راوی

اگر کسی بینگارد که جدایی دین از سیاست تفکری است خاص این عصر ، دراشتباه است. بیاید و ببیند که اینجا نیز، نیم قرنی پس از حجه الوداع ، همان انگار باطل حاکم است . حکام جور را در همه طول تاریخ چاره ای نیست جز آنکه داعیه دار این اندیشه باشند، اگر نه ، مردم فطرتاً پیشوایان دین را به حکومت می پذیرند و حق هم همین است . اما در اینجا نکته ظریف دیگری نیز هست. ظاهرِ دین ، منفکّ ازحقیقت آن ،هرگز ابا ندارد که با کفر و شرک نیز جمع شود و اصلاً وقتی که دین از باطن خویش جدا شود، لاجرم به راهی اینچنین خواهد رفت .

امام حسین(ع) بعد از ادای فریضه صبح بار دیگر فرصتی یافت تا با سپاهیان حُر به سخن بایستد :‌« ایها الناس ! همانا رسول خدا فرموده است: کسی که دیدار کند سلطان جائری را که حرام الله را حلال کرده است ، عهد او را شکسته و در میان بندگانش ، مخالف با سنت رسول الله ، با ظلم وجنایت حکم می راند و بر او با فعل و قول قیام نکند، حق است بر خدا که او را در همان دوزخی که مدخل آن سلطان جائر است وارد کند .زنهار که اینان نیز به اطاعت شیطان گراییده اند و از اطاعت رحمان روی برتافته اند، زمین را به فساد کشیده اند و حدود را معطل نهاده اند و خراج مسلمین را تاراج کرده اند ، حرام الله را حلال داشته اند وحلال او را حرام . و اکنون من از هر کس دیگری شایسته ترم . ای کوفیان ! اگر هنوز هم بر آن بیعتی که با من بسته اید استوارید و راه رشد خویش را باز یافته اید ، پس این منم ، حسین بن علی فرزند فاطمه ، دخت رسول الله ، جان من و جان شما ،اهل من و اهل شما ؛ و منم بر شما اسوه ای حسنه که باید از آن تبعیت کنید، و اگر نه ، اگر پیمان خویش را بریده اید و بیعت مرا از گردنتان بازگرفته اید ، این از شما عجیب نیست ، چرا که شما با پدر و برادر عموزاده ام مسلم نیز اینچنین کردید. فریب خورده است آنکه به شما اعتماد کند ،که درحظّ خویش از سعادت به خطا رفته اید و نصیب خویش را ضایع کرده اید. آن که پیمان بریده است باید پذیرای عاقبت آن نیز باشد که به او بازخواهد گشت و امیدوارم که به زودی خداوند مرا از شما بی نیاز کند ... » کاروان حسین(ع) همچنان به راه خویش می رود تا منزلگاه « قصر بنی مقاتل » ... آنجاست که یک بار دیگر شب را فرود آمده اند تا در ساعات آخر شب باز مشک ها را پر آب کنند و رحل بردارند . «عقبه بن سمعان» گوید : هنوز از قصر بنی مقاتل چندان فاصله نگرفته بودیم که آوای استرجاع امام در گوش شب پیچید : انا لله و انا الیه راجعون و الحمد لله رب العالمین ... و چند بار تکرار شد . کلام « استرجاع » نشانه ی  آن است که قائل را امری عظیم پیش آمده است . مگر امام را چه پیش آمده بود ؟

حضرت علی اکبر خود را شتابان به موکب امام رساند تا علت این امر را دریابد . امام فرمود:‌« هم اکنون خواب لمحه ای مرا در ربود وسواری بر من ظاهر شد که می گفت : این قوم می روند و مرگ نیز با آنان همراهی میکند. دانستم این خبر مرگ ماست که می دهند.» علی اکبر پرسید: « خدا بد نیاورد ، مگر ما بر حق نیستیم ؟» و امام فرمود : « آری ، والله که ما جز به راه حق نمی رویم . » علی اکبر گفت : « اگر اینچنین است ، چه باک از مردن در راه حق ؟‌» و آن همه این سخن درجان امام شیرین نشست که فرمود: « خداوند تو را از فرزندی جزایی عطا کند که هیچ فرزندی را از جانب پدر عطا نکرده باشد.» چون کاروان عشق در کشاکش آن بیراهه ای که به سوی کوفه می پیمودند به نینوا رسید ، سواری را دیدند که از افق کوفه می آید ... بر اسبی اصیل ، با کمانی بر شانه . او « مالک بن نسر کِندی » بود که از کوفه می آمد. و چون نزدیک شد ، حُر و یارانش را سلام گفت وامام را اعتنایی نکرد . نامه ای از ابن زیاد برای حُر آورده بود که : « اما بعد ، هر جا که این نامه به تو رسید کار را برحسین سخت و تنگ کن و مگذار فرود آید جز در زمینی بی آب و علف ... و بدان که این فرستاده من مأمور است که ازتو جدا نشود و همواره نگران باشد تا این امر را به انجام برسانی .» « یزید بن زیاد بن مهاجر کِندی » که یکی از اصحاب عاشورایی امام بود و خود را پیش از حُر به کاروان عشق رسانده بود ، به فرستاده ابن زیاد گفت: « ثکلتک امک ... مادرت بر تو بگرید ، به چه کار آمده ای ؟ » جواب داد : « به کاری که اطاعت از پیشوایم باشد و عمل بر پیمان بیعتی که با او بسته ام .» یزید بن مهاجر کِندی گفت : « عصیان آفریدگارت کرده ای و اطاعت از امامت، اما در طریق هلاکت خویش ننگ و جهنم خریده ای که امام پلید تو مصداق این کلام الهی است که وجعلناهم ائمه یدعون الی النار. او تو را به سوی آتش می برد.» آنجا سرزمین خشک و بی آب و علفی بود در نزدیکی نینوا ، اما کربلا هم نبود؛ اگر چه کربلا را نیز « عشق » کربلا کرد. حُر بن یزید از امام خواست که در همان جا فرود آیند . امام گفت : « ما را بگذار که در یکی از قریه های نزدیک فرود آییم ،‌نینوا ،‌ غاصریه و یا شفیه .» حُر که هنوز « حُر» نگشته بود ، گفت: « نه ، نمی توانم ؛ این مرد را به مراقبت من گماشته اند.» زهیر بن قین گفت : « ای فرزند رسول الله ، جنگ با اینان سهل تر از جنگ با کسانی است که ازاین پس به مقابله ما می آیند . » و حسین فرمود : « من نیستم آن که جنگ را آغاز کند.»

 راوی

قافله عشق به سرمنزل جاودان خویش نزدیک می شود... واین عاقبت کار عشق است . موکب امام به هر سوی که می رفت ، به سوی دیگرش سوق می دادند تا روز پنجشبه دوم محرم سال شصت و یکم هجری به کربلا رسید .

منبع: کتاب فتح خون (روایت محرم) نوشته شهید سید مرتضی آوینی

روایت محرم (۱)

جاهلیت٬ بلد میتی است که در خاک آن جز شجره زقوم ریشه نمی گیرد. اگر نبود کویر مرده دلهای جاهلی، شجره خبیثه امویان کجا می توانست سایه جهنمی حاکمیت خویش را بر جامعه اسلام بگستراند؟

جاهلیت ریشه در درون دارد و اگر آن مشرک بت پرست که در درون آدمیست ایمان نیاورد چه سود که بر زبان لااله الا الله براند؟ آنگاه٬ جانب عدل و باطن قبله را رها میسازد و خانه کعبه را عوض از صنمی سنگی میگیرد که روزی پنج بار در برابرش خم و راست میشود و سالی چند روز گرداگردش طواف می کند... آیا فرزندان ابوسفیان که به حقیقت٬ ایمان نیاورده بودند همواره فرصتی می جستند که انتقام « بدر» را از تیره بنی هاشم بازستانند؟ اگر اینچنین باشد، چه زود آن فرصت بدست آمد!

آیا خلافت، مسند خلیفة اللهی انسان کامل است و در خدمت اقامه عدل و استقرار حق، یا اریکه قدرت دنیا پرستان دغل باز است که چون میراثی از پدران به پسران منتقل شود؟ چه رفته بود بر امت محمد (ص) که نیم قرن بعد از رحلت او، زنا زاده دغل باز ملحدی چون یزید بن معاویه بر آن حاکم شود؟ مگر نه اینگه خدا فرموده است: ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم. چه بود آن تغییر انفسی که این امت را سزاوار چنین فرجامی ساخته بود؟... معاویة بن ابن ابی سفیان که این رجعت انفسی را با عقل شیطانی خویش به خوبی دریافته بود، آنچه را که در نهان داشت آشکار کرد و یزید را به جانشینی خویش برگزید و از آن دیار مردگان، جولانگاه کفتارها و لاشخورهای مرده خوار، سخنی به اعتراض برنخواست.

این دیگر سخن از خلیفة اللهی و حکومت عدل نیست، سخن از شیوخیت موروثی قبیله ای است که بعد از مرگ پدر به فرزند ارشد می رسد. از کوخ کاهگلی پیامبر اکرم (ص) تا کاخ خضرای معاویه، از دنیا تا آخرت فاصله بود... با این همه، اگر پنجاه سال پس از آن بدعت نخستین در سقیفه بنی ساعده، این بدعت تازه پدید نمی آمد، کار هرگز بدانجا نمی رسید که خورشید تاریخ در در شفق سرخ عاشورا غروب کند و خون خدا بر یزید... اما دل به تقدیر بسپار که رسم جهان این است! ساحل را دیده ای که چگونه در آیینه آب وارانه انعکاس یافته است؟ سرّ آنکه دهر بر مراد سفلگان می چرخد این است که دنیا وارانه آخرت است.

آیا آنان نمی دانستند که خلافت امتیازی موروثی نیست که از پدر به فرزند ارشد انتقال یابد؟

غبار غفلت بر همه چیز فرو می نشیند و آیینه های طلعت نور کور می شوند و رفته رفته یاد خورشید نیز از خاطره ها می رود، و نه عجب اگر در دیار کوران بوزینگان را انسان بینگارند!

کجا رفتند آن تابعین و صحابه ای که با حسین بن علی (ع) در منا بر ادای امانت، پیمان تبلیغ بستند؟ آیا این هفتصد تن حق این مناشدات را آن گونه که با حسین (ع) عهد بسته بودند، در شهرها و در میان قبایل خویش ادا کرده اند؟ اگر اینچنین بوده، پس آن احرار حق پرست کجا رفته اند؟ آیا در میان آن فراموشیان عالم اموات جز هفتاد و چند تن، زنده ای نمانده است که امام را پاسخ دهد؟ آیا جز آن هفتاد و چند تن، در آن دیار مردی که مردانه بر حق پا فشارد باقی نمانده است؟

و اینچنین بود که آن حجرت عظیم در را حق آغاز شد و قافله عشق روی به راه نهاد. آری آن قافله قافله عشق است و این راه، راهی فراخور هر مهاجر در همه تاریخ. هجرت مقدمه جهاد است و مردان حق را هرگز سزاوار نیست که راهی جز این در پیش گیرند؛ مردان حق را سزاوار نیست که سر و سامان اختیار کنند و دل به حیات دنیا خوش دارند آن گاه که حق در زمین مغفول است و جهال و فساق و قداره بندها بر آم حکومت می رانند.

گوش کن که غافله سالار چه میخواند: وَ لَما تَوَجَّه تِلقاءَ مَدیَنَ قالَ عَسی رَبِّی اَن یَهدِیَنی سَواءَ السَبیلِ... آیا تو می دانی که از چه امام آیاتی که در شان هجرتِ نخستین ِ موسی است را می خواند؟ عقل محجوب من که راه به جایی ندارد... ای رازداران خزاین غیب، سکوت را بشکنید و مهر از لب فرو بسته اسرار بر گیرید و با ما سخن بگویید. آه از این دلسنگی که ما را صمٌ بکم می خواهد... آه از این دلسنگی!

سر آنکه جهاد فی سبیل الله با حجرت آغاز می شود در کجاست؟ طبیعت بشری در جستجوی راحت و فراغت است و سامان و قرار می طلبد... یاران! سخن از اهل فسق و بندگان لذت نیست، سخن از آنان است که اسلام آورده اند اما در جستجوی حقیقت ایمان نیستند. کنج فراغتی و رزقی مکفی ... دلخوش به نمازی غراب وار و دعایی که بر زبان میگذرد اما ریشه اش در دل نیست. در باد است. در جستجوی مأمنی که او را از مکر خدا پناه دهد. در جستجوی غفلتکده ای که او را از ابتلائات ایمانی ایمن سازد. غافل از اینکه خانه غفلت پوشالی است و ابتلائات دهر طوفانی است که صخره های عظیم را نیز خرد میکند و در مسیر دره ها آن همه می غلتاند که پیوسته به خاک شود.

اگر کشاکش ابتلائات است که مرد می سازد، پس یاران دل از سامان برکنیم و روی به راه نهیم. بگذار عبدلله بن عمر ما را از عاقبت کار بترساند. اگر رسم مردانگی سر باختن است، ما چون سید الشهداء او را پاسخ خواهیم گفت که: « ای پسر عبد الرحمن، آیا ندانسته ای که از نشانه های حقارت دنیا در نزد حق این است سر مبارک یحیی بن ذکریا را برای زنی روسپی از قوم بنی اسرائیل پیشکش برند؟ آیا نمی دانی که بر بنی اسرائیل زمانی گذشت که ما بین طلوع فجر و طلوع شمس هفتاد پیامبر را میکشتند و آنگاه در بازارهایشان به خرید و فروش می نشستند، آن سان که گویی هیچ چیز رخ نداده است! و خدا نیز ایشان را تا روز مؤاخذه مهلت داد.» اما آه از آن مؤاخذه ای که خداوند خود اینچنین اش توصیف کرده است: اَخذَ عَزیزٍ مُقتَدِرٍ.  

آه یاران! اگر در این دنیای وارانه، رسم مردانگی این است که سر  بریده مردان را در تشت طلا نهند و به روسپیان هدیه کنند... بگذار اینچنین باشد. این دنیا و این سر ما!

 

منبع: کتاب فتح خون (روایت محرم) نوشته شهید سید مرتضی آوینی