حاصل اوقات

قدر وقت ار نشنـاسد دل و کاری نکند بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم (حافظ)

حاصل اوقات

قدر وقت ار نشنـاسد دل و کاری نکند بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم (حافظ)

یافت می نشود!

چشماش رو باز کرد. رو پهلوی چپش توی رختخواب غلطید٬ دستهاشو تکیه داد کنار تشک و بلند شد نشست. دستهاشو گذاشت روی صورتش و کشید روی محاسنش. بعد همونجا توی رختخواب سرش رو گذاشت به سجده و آروم گفت: الحمد لله الذی احیانی بعد ما اماتنی و الیه النشور... شونه هاش مثل همیشه می لرزیدن وقتی اینا رو می گفت. سرش رو که بلند کرد صورتش خیـــــس اشک بود. دونه های اشک روی صورتش می غلطیـــدن و توی محاسنش گــــم می شدن. یه صدائی مثل ویـــــــــز توی گوشش می پیچید. مثل هر شب باز همون صدا بود که با لفظ «آقــــــا» بیدارش کرده بود! اومد توی حیاط.  برگ درختهای توی حیاط  با بادی که می وزید بهم می خوردن و صدای فیش فیش اونا می پیچید توی گوشهاش. گونه هاش خنک شده بود. سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو دوخت به آسمون و شروع کرد به خوندن آیات آخر سوره آل عمران: «ان فی خلق السموات و الارض و اختلاف الیل و النهار لایات لاولی الالباب الذین یذکرون الله قیاما و قعودا و علی جنوبهم...»  سرش رو گذاشت روی دیوار و اشکهاش دوباره غلطیدن روی صورتش. گریه می کرد؛ درست مثل آدمهایی که از بیچارگی سرشونو میذارن به دیوار و میزنن زیر گریه... پله ها رو آروم و بی سر وصدا اومد پائین و توی تاریکی رفت یه گوشه حیاط. کنار حوض که اومد٬ آستینهاشو زده بود بالا تا وضو بگیره. نشست رو لبه حوض و انگشتر عقیقش رو در آورد و گذاشت یه طرف. دستشو برد توی آب حوض و یه مشت برداشت... سرش رو انداخته بود پائین و اشکهاش می چکیدن توی آب حوض. مشتش خالی شده بود. دوباره دستشو کرد توی آب و یه مشت برداشت و زد به صورتش... اومد توی اتاق و سجاده اش رو توی تاریکی پهن کرد. گوشه اتاق٬ مصلای نمــــــــاز شبش بود. همیشه به مصلــــــی که می رسید دیگه تو حال خودش نبود انگار... گوشه عمامه اش رو تحت الحنک کرد و مثل همیشه با خشوع کامل ایستاد به نماز...

***

 

پی نوشت یک: یافت می نشود گشته ایم ما!!!

پی نوشت دو: در اولین ساعات عید سعید قربـــــــــــان٬ سنت آپ کردن در روزهای یکشنبه رو با یه آپ یهــــــویی(!) شکستیم و اومدیم که عید رو تبریک بگیم به محضر انـــــــــــــــور رفقا. اسعـد الله ایامکم! 

پی نوشت سه: عید قربان هر سال٬ برای این حقیر با یاد عالم نحـــریر و عارف بالله مرحوم آیت الله میرزا جواد آقا ملکی تبریزی (رضوان الله علیه) ـ‌ صاحب کتاب شریف «لقاء الله» ـ که مقارن نماز ظهر روز عید قربان به مقصد اعلی نائـــل شدن٬ همراهه. هر کاری کردم که نیام و یادی از ایشون نکنم تا برنامه بروز کردنم طبق معمول یکشنبه ها سر جاش باشه٬ نشد! نشد دیگه چیکار کنم؟ دوستان غالباً با پست زدن در مورد فلسفه عید قربان٬ قلم فرسائی کردن توی وبلاگهاشون. از اونجائی که بنده سوات نوشتن در این باب رو ندارم٬ بنا رو بر این گذاشتم که مطالب علمی رو توی وبلاگ دوستــــــــان بخونم و اینجـــــــــا٬ به یادی از میرزا جــــواد آقـــــا ملـــکی تبریــــــــــزی (رضوان الله علیه) تبرک و اکتفـــــــــا کنم که البته آثــــــــــــــار خودش رو داره (عند ذکر الصالحین تنزل الرحمة). قلب قاسی حقیر که به شهادت اطباء٬ آثاری از حیات در اون دیده نمیشه٬ بعد از نام مبارک رسول الله (ص) با اسم این عالم ربانی گهگاه توش تغییر حالت ایجاد میشه (محض ریاء٬ جهت اطلاع!).

پی نوشت چهار: گفتن که «وصف العیش٬ نصف العیش!» فلذا٬ ما حالات ایشون رو موقع آماده شدن برای نماز شبشون (چنانکه نقل شده) برای دوستان اهل صفا وصف کردیم٬ انشاء الله از اون «نصف العیش» بهره ای عاید حقیر و رفقای اهل صفا شده باشه.

پی نوشت آخر: ایشون توی کتاب «اسرار الصلواة»٬ صفحه ۲۸۸ (متن عربی) اونجایی که در مورد «نماز شب» به سخن پرداختن٬ به حدیثی از رسول اکرم (ص) در باب بیدار شدن انسان توسط فرشته ها در سحرگاهان اشاره کرده و بعد می فرمایند: «لا تکن کافرا بهذه الاخبار و امن بها و انی اشهد الله انی اعرف من المتهجدین من کان یسمع من یوقظه و ینادیه وقت تهجده فی اوائل امره بلفظة آقا» یعنی «این احادیث را رد نکن و باور داشته باش و من خدا را شاهد می گیرم که کسی از اهل تهجد را می شناسم که در اوائل امر٬ در وقت نماز شبش صدای کسی را می شنید که او را با لفظ آقا بیدار می کرد!» به گفته بعضی از بزرگان٬ این شخصی که با صدای فرشته برای نماز شب از خواب بلند می شده خود میرزا جواد آقا (رضوان الله علیه) بوده که برای پرهیز از توهم خودستایی٬ این حقیقت رو با این عبارت بیان کرده.

پی نوشت آخرتر(!): نمی خوام بگم برای مطالعه احوالات ایشون (که علامه طباطبائی از توصیف اون اظهار عجز فرمودن) به فلان کتاب مراجعه کنید. هیچ کتابی مثل سه کتاب درخشانی که از ایشون بجا مونده معرف احوالات ایشون  نیست. بخونید! 

توهم عاقل بودن٬ منبر دوم و اینجور چیزها!

 

(به امر دوستان٬ تعدادی از آیات و روایات استفاده شده در پست زیر رو ترجمه و پست رو با اضافاتی٬ مجددا ویرایش کردم)

توی پست قبلی، حقیر خزعبلاتی رو شروع کرده بودم به بافتن٬ که بخاطر رعایت حوصله تنگ دوستان، ناقص رها کردم و ادامه مطلب رو به منبری جداگانه موکول کردم. فلذا، توی این پست، میریم که داشته باشم منبر دوم رو!! البته وقتی نشستم که منبر دوم رو برم٬ دیدم مطلب از نوعیه که ممکنه وسط کار، بقول علامه جعفری (ره) متوجه بشم که خودم هم نمی فهمم که چی دارم می گم!! ولی چاره ای نیست. منبر رو باید برم. آهـــــــان! تا یادم نرفته همون اول کار بگم؛ هر کی خوابش میاد پاشه بره! من عادت ندارم وسط منبر، مردم رو به صلوات ببندم تا چُرت اونایی که پای منبر خوابیدن پاره بشه!!

و اما بعد، مَخلَص کلام توی منبر قبلی این بود که٬ همیشه روی «عقل» مدعیان «تعقــــل» حساب نکنید! بخصوص اگر اون مدعی٬ در باب اسلام و عقاید اسلامی٬ برای خودش صلاحیت اظهار نظر قائل باشه. اونهم از نوع عقلانیش. چرا؟ آهان! من عرض می کنم. عجله نکنید! این «عقل» ممکنه «مشکل» پیدا بکنه که اگه این اتفاق بیفته، هیچ آدمی به اندازه صاحب چنین عقلی٬ مخصوصاً در حالتی که ادعای تحصیلات بالا هم داشته باشه و احتمالاً آقای دکتر و استاد هم باشه، و بدتر از همه تربیت عده ای رو بر عهده داشته باشه یا قلم و تریبونی در اختیار داشته باشه، مضر به حال اسلام و مسلمین نیست! اما مشکل اساسی که بقول مولانا «جمله عالم زین سبب گمراه شد» اینجاست که فرق حالت «سالم» و «نا سالم» چیزهای مادی، مثل بدن مادی ما و شما و قسمتهای مختلف اون، روشنه چون با چشم دیده میشه٬ اما فرق سالم بودن و ناسالم بودن «عقل» انسان و بالاتر از اون «دل» انسان که مشاعر غیر مادی و مجرد انسان هستند و با چشم دیده نمی شوند در ظاهر مشخص نیست. چطوری باید بگیم که این دو حالت با هم یکسان نیستن و فرق دارن؟! به همین خاطره که صالح یا فاجر، خوب یا بد، با سواد یا بی سواد، همه ادعا دارن که عقلشون سر جاشه و از مال من و تو هم بیشتره! برای روشن شدن این فرق باید توجه داشته باشیم که سالم یا ناسالم بودن «عقل» که از مشاعر غیر مادی و در اصطلاح اهل معارف از «مشاعر مجرد» انسان هست، به تناسب خودشه و از جنس اختلالات بدن نیست. اینو داشته باشین تا اینجا (اگه کسی میخواد یه صلوات بفرسته!)

یکی از حقایق در مورد انسان، که قرآن کریم اونو لو داده اینه که سالم یا ناسالم بودن مشاعر مجرد انسان٬ که «عقل» یکی از اونهاست٬ همه تحت تأثیر حالات «قلب» هستند (قلب یعنی همون چیزی که بهش می گیم «دل» و الحمد لله همه، خودمون رو از اون هم برخوردار می دونیم و یحتمل «صاحبدل» یا «اهل دل» هم باشیم) یعنی اگر حالات خوبی در قلب وجود داشت همون حالات خوب در مشاعر متجلی خواهد شد و اگر حالات بد و رذائل اخلاقی بر قلب حاکم باشه اثر همون خصلتها در مشاعر ظاهر خواهد شد. این مطلب رو در حد همین اشاره ازش عبور کردیم. والا کلی حرف هست این وسط. (با که گویم در همه ده زنده کو.....سوی آب زندگی پوینــــده کو) طالبین٬ به کتاب «پنج رساله» تالیف حضرت آیت الله محمد شجاعی (زید عزه العالی) مراجعه بفرمایند.

 

حالا برای روشن شدن منظور ما در این نوشته٬ ابتدا به این آیه و اشارات اون توجه کنید:

 

«افلم یسیروا فی الارض فتکون لهم قلوب یعقلون بها و آذان یسمعون بها

 فانها لا تعمی الابصار و لکن تعمی القلوب التی فی الصدور»

(46 حج)

(آیا کافران روی زمین سیر نمی کنند تا قلب هایشان به تعقل وا داشته شده و گوشهایشان شنوا گردد؟

 آری٬ فقط دیدگان نیست که کور میشود٬ بلکه دلهائی که در سینه هاست هم کور می شود)

 

اینجا دقت کنید به این عبارت که می فرماید «قلوب یعقلون بها» این عبارت حکایت از اون داره که چیزی که تعقل می کنه در واقع قلبه. همون چیزی که با کلمه «دل» به اون اشاره می کنیم. (این رو داشته باشین) حالا با شواهد قرآنی بیشتر می خوام به علت روشن اختلال «عقل» و بقول خودم فیزیوپاتولوژی این اختلال اشاره بکنم. توضیح مطلب اینه که قرآن کریم چند جا صراحتاً اعلام کرده که بعضی قلبها «مرض» دارن!

از جمله اینجا: «فی قلوبهم مرض فزادهم الله مرضاً» (10 بقرة)

 و اینجا: «فتری الذین فی قلوبهم مرض یسارعون فیهم نخشی ان تصیبنا دائرة…» (52 مائدة)

و اینجا: «اذ یقول المنافقون و الذین فی قلوبهم مرض غر هولاء دینهم…» (49 انفال)

و اینجا: «و اما الذین فی قلوبهم مرض فزادتهم رجسا الی رجسهم و ماتوا و هم کافرون» (125 توبة)

و اینجا: «لیجعل ما یلقی الشیطان فتنة للذین فی قلوبهم مرض و القاسیة قلوبهم…» (53 حج)

و اینجا: «و اذ یقول المنافقون والذین فی قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا» (12 احزاب)

و اینجا: «یا نساء النبی لستن کاحد من النساء ان اتقیتن و لا تخضعن بالقول فیطمع الذی فی قلبه مرض…» (32 احزاب)

و اینجا: «…رایت الذین فی قلوبهم مرض ینظرون الیک نظر المغشی علیه من الموت…» (20 محمد)

و اینجا: «ام حسب الذین فی قلوبهم مرض ان لن یخرج الله اضغانهم» (29 محمد)

و بالاخره اینجا: «…ولیقول الذین فی قلوبهم مرض والکافرون ماذا اراد الله بهذا مثلا…» (31 مدثر) 

این «مرض»  که مال «قلب» هست به همه مشاعری که تحت حاکمیت «قلب» هستن سرایت میکنه. از جمله به «عقل». شاهدش هم همین آیه ای که در بالا آورده شد (افلم یسیروا فی الارض فتکون لهم قلوب یعقلون بها) و همینطور به« چشم » و «گوش» و سایر مشاعر «لهم اعین لا یبصرون بها و لهم اذان لا یسمعون بها» (179 اعراف) (اینان چشمانی دارند که با آن نمی بینند و گوشهائی که با آن نمی شنوند)

خب، حالا این «مرض» چیه؟ قرآن کریم این «مرض» رو «هوا» معرفی میکنه. همین «هوا» یا بعبارت روشنتر «هوای نفس» هست که عقل رو از عقل بودن ساقط می کنه (بی سر و صدا!) اینو ببینید: «ارأیت من اتخذ الهه هواه افانت تکون علیه وکیلاً- ام تحسب ان اکثرهم یسمعون او یعقلون ان هم الا کالانعام بل هم اضل سبیلاً» (۴۳ و ۴۴ فرقان) (آیا دیدی آنکس را که هوای نفســـش را خدای خود گرفت؟ آیا تو می خواهی وکیل او باشی؟ یا گمان می کنی که اکثر آنها گوش شنوا دارند یا تعقـــــل می کنند؟ آنان بسان چهارپایانند٬ بلکه گمراهتر از چهارپایان.)

 نتیجه تسلط هوای نفس بر انسان٬ فضیحت بار تر از اینه که فقط به ساقط شدن عقل ختم بشه و تموم شه بره پی کارش. زهــــــــی خیال باطل! قرآن میگه که چنین کسی از حیوانات هم گمراه تره «اضل سبیلاً». دیگه تا فضیحت بارتر از این نشده٬ ما منبر رو جمع کنیم بریم پی کارمون.

تبرکاً منبر رو به سه حدیث از امیرالمومنین علی (علیه السلام) از کتاب «غرر الحکم و درر الکلم» ختم می کنم که آن حضرت به علت فساد عقل در آنها اشاره فرموده اند. هر چند ترجمه کلمات امیــــــر بیان رو ظلم در حق زیبائی بیان ایشون می دونم ولی چون دوستان امر فرمودند٬ ترجمه می کنم تا انشاء الله مطلب برای دوستانی که با زبان عربی زیاد رفاقت ندارند قابل استفاده تر باشه:

 

«طاعة الهوی تفسد العقل»

(اطاعت هوای نفس موجب فساد عقل است)

 

«من غلب هواه علی عقله ظهرت علیه الفضائح»

(هر که هوای نفسش بر عقل او غلبه کند فضیحتها برایش آشکار می گردد)

 

«قاتل هواک لعقلک تملک رشدک»

(برای کسب رشد عقلی خود٬ با هوای نفس خود در مقاتله باش)

 

 از عاملین، التمــــــــاس دعا داریم

 

*** 

سلام الله و سلام ملئکته المقربین و المسلّمین لک بقلوبهم یا امیرالمؤمنین

...:::یکشنبه هر هفته بروزم:::...

 

توهم عاقل بودن!

 

یکی از حکمای اخیر که تصادفاً گذرشون به «تیمارستان» افتاده بود٬ اتفاق جالبی رو که اونجا براشون پیش اومده بود نقل می فرمایند که شنیدنش برای ارباب ذوق خالی از لطف نیست. من این قضیه رو از زبان یکی از علمای آذربایجان شنیدم (که البته تهرانی ها و اصفهانی ها ظاهراً دیگه ایشون رو از آذربایجان گرفتن و ما کمتر توفیق زیارت ایشون رو داریم) ایشون ماجرا رو اینجور تعریف می کنند که: وقتی وارد محوطه تیمارستان شدم دیدم دیوانه ها رو برای هوا خوری آوردن بیرون. من ابتدا از مشاهده حرکات این بندگان خدا و اعمالی که از اونها سر می زد خنده ام می گرفت ولی بعد بخاطر محروم بودنشون از نعمت عقل دلم به حالشون می سوخت. همینطور که ایستاده بودم و نگاه می کردم چشمم افتاد به یه بنده خدائی که یه گوشه از محوطه٬ عین آدمی که بخوان تیر بارونش کنند٬ دست و پاش رو با طناب یا زنجیر بسته بودند به ستون. می شد حدس زد که آدم خطرناکیه و اگه آزاد باشه ممکنه به اطرافیانش صدمه بزنه. رفتم جلو تا بیشتر از وضعیتش سر در بیارم. وقتی رسیدم کنارش و ایستادم تا توی صورتش نگاه کنم٬ صورتش رو از من بر گردوند. از این کارش تعجب کردم. رفتم و از اونور اومدم. ولی به محض اینکه باهاش روبرو شدم دوباره صورتش رو بر گردوند طرف دیگه! رفتم از پشت سرش اومدم جای اولم. ولی تا باهاش روبرو شدم این بار سرش رو انداخت پائین. اومدم ایستادم روبروش و خم شدم تا از پائین توی صورتش نگاه کنم. وقتی این کار رو کردم سرش رو بلند کرد و صورتش رو گرفت طرف آسمون! تعجب کردم. ولی یهو متوجه شدم که اشک از چشماش جاری شده. خیلی از این کاری که باهـــــاش کردم ناراحت شدم. وقتی این حالتش رو که سر به آسمـــون بلنـــــد کرده بود دیدم٬ با خودم گفتم حتمـــــــــاً داره تو دلش میگه: «خدایـــــــا ببـین کی رو بستن٬ کی آزاده؟!!»

قابل توجه کسانی که ادعا می کنن که عقل دارن! من یه موقعی به یه بنده خدائی گفتم برو کیفیت عمل به فلان مسأله رو توی توضیح المسائل بخون. بعد ازش پرسیدم که از کی تقلید می کنی؟ گفت: «از هیچکس! من از خودم تقلید می کنم. خدا این عقل رو برای چی داده پس؟! من هر چی رو که با عقلم جور در بیاد بهش عمل می کنم و اگه با عقلم جور در نیاد٬ اگه خدا هم بگه قبولش نمی کنم!!» دوستان اهل فضل می دونن که این تیپ افراد غالبـــــــــــاً آدمهای تحصیل کرده ای هم هستن و همین تحصیل کرده بودنشون معمولاً مزید بر علت٬ در نداشتن تعبد در برابر احکام شده. کاری به این قضیه و علل چنین موضع گیریی از جانب این افراد ندارم. مسأله اینه که من٬ روم نشد به اون بنده خدا بگم که آخه اول باید دید اصلاً تو عقل داری یا نه؟! اول این معلوم بشه٬ بعداً ببینیم احکام شرع با عقل تو جور در میاد یا نه؟! البته بین خودمون بمونه؛ این حرف رو نمیشه به کسی زد! چه اون کس در برابر احکام تعبد داشته باشه٬ چه نداشته باشه. کی حاضر میشه در پاسخ این سؤال که «آیا بنظر خودتون شما عقل دارین یا نه؟» بگه: «نه!» گمان نمی کنم کسی روی کره زمین پیدا بشه که به این سؤال جواب «نه» بده. همه٬ صالح یا فاجر٬ خوب یا بد٬ مطمئن هستند که عقل دارند ٬ خوبش رو هم دارند و از مال تو هم بیشتر دارن! حاشیه رفتم... توی این پست می خوام مطلب مهمی رو تا جائی که بلدم توضیح بدم که البته چون گریزی از رعایت اصول وبلاگ نگاری توی این وبلاگشهر بی در و پیکر (که یکیش خلاصه نویسی و رعایت حوصله تنگ بازدید کننده است) نیست٬ مجبورم مطلب رو دو تیکه اش کنم و یه مقدارش رو توی این پست بیارم و برای یه مقدار دیگه اش هم بعداً با اجازه دوستان اهل منبر٬ یه منبر جداگانه برم. 

 

*** 

اصلاً مطلب این قسمت رو همینجا تمومش می کنم! چون اگه شروع کنم و ناقص رها کنم ممکنه شبهه درست بشه و خودم هم بعداً نتونم جمعش کنم. فقط یه نکته و یه سؤال: نکته اینه که «عقل» یکی از مشاعر و جهاز وجودی انسانه و برخوردار بودن از اون برای ادامه حیات ضروریه. درست مثل بقیه مشاعر و جهاز وجودی بدن مادی انسان که هر کدوم خصوصیات آناتومیکی و فیزیولوژیکی تعریف شده و مشخصی دارند و برای کمک به ادامه حیات ظاهری انسان٬ وظایفی بر عهده شون هست و اگه اختلالی در فیزیولوژی یا آناتومی یکیشون مثلاً «ریه» بعنوان یکی از این جهاز٬ بوجود بیاد٬ امکان تنفس صحیح از انسان سلب میشه و نمیشه گفت که صاحب چنین ریه ای تنفس بی نقص داره٬ «عقل» هم اگه اختلالی در خصوصیات وجودیش پیدا بشه دیگه نمیشه گفت که صاحب اون «عقل» ‌از امکان «تعقل» درست برخورداره. حالا دعوا اینجا بوجود میاد که کسی حاضر نیست قبول کنه که این اختلال ممکنه برای عقل خودش پیش بیاد ولی همه اینو قبول دارن که عقل بعضی ها «درست کار نمی کنه» و عقل بعضی ها هم اصولاً کار نمی کنه!! کاری به این نداریم. فعلاً همون قبول فرض دوم برای بیان منظور ما کافیه. خب٬ من نکته رو (بدون حواشی بسیار ریز مربوطه) گفتم. حالا سؤال اینه که چه چیزی عامل اختلال یا بقول برو بچ «ارور» در عقل میشه و باعث میشه که عقل دیگه نتونه کار خودش رو درست انجام بده؟ البته وقتی گفته میشه که عقل به وضعی می افته که نمی تونه کار خودش رو درست انجام بده٬ منظور از «کار»٬ «دو دو تا چهار تا» رو فهمیدن نیست. عقل اگه سر جاش باشه یه کار مهمی رو باید انجام بده که در بیانی از امام سجاد (علیه السلام) به زیبائی هر چه تمام تر به اون اشاره شده. ایشان می فرمایند: «العقل ما عُبــِدَ به الرحمن» یعنی عقل آن است که بواسطه آن عبودیت خدا انجام بگیرد. خب دیگه زیاد کش ندیم مطلب رو. جواب سؤال رو انشاء الله خودمون در منبر بعدی با استفاده از آیات و روایات خواهیم داد. تا اون موقع٬ ارباب فضل رو به فکر در پاسخ این سؤال دعوت می کنیم! قربون دستتون٬ اگه کسی بتونه فیزیوپاتولوژی این مسأله رو هم توضیح بده٬ دیگه دربست مخلصش هستیم.

 

 

سلام الله و سلام ملئکته المقربین و المسلّمین لک بقلوبهم یا امیرالمؤمنین

...:::یکشنبه هر هفته بروزم:::...

 

خالی بندی برای خدا قربة الی الله!

 

با هم وارد مسجد می شوند. هر دو در لباس فقاهت هستند. یکی شان جزو مدرسین مورد توجه طلبه ها و سایر مدرسین حوزه است و گاهاً حرفهای تند سیاسی هم پشت سر شاه مملکت می زند! توی حوزه به او می گویند «حاج آقا روح الله» و آن یکی هم به «آقا سید رضا» مشهور است. مسجد طبق معمول پر از آدم است. یکی از آن پایه های چوبی که لباس ازش آویزان می کنند گذاشته اند جلوی ورودی مسجد که بجای لباس٬ کلی تسبیح از آن آویزان است. هر کس وارد می شود٬ یکی بر می دارد و می آید می ایستد به نماز. کسانی که بخاطر دعا برای تعجیل در فرج موعــــــود منتظَر(عج) به این مسجد می آیند٬ دو تا نماز دو رکعتی توی این مسجد می خواننـــــد که مخصوص اینجـــاست و البته برای نمـــــــاز دوم٬ داشتن تسبیــــح واجب است! چون در هر رکعتــــــش «ایاک نعبد و ایاک نستعیـــــــن» صد بار تکرار می شود. بعضی ها که اهل محکم کاری هستند٬ قبل از شروع نماز٬ دانه اول را می گذارند دم دست و سفت می گیرند بین انگشت سبابه و شصتشان تا مجبور نشوند وسط نماز تسبیح را بچرخانند تا دانه اول را پیدا کنند و احتمالا تسبیح از دستشان بیفتد روی زمین! 

هر دو می ایستند به نماز... سلام نماز اول را که می دهند٬ «آقا سید رضا» بلند می شود تا نماز دوم را بخواند. عبایش را روی دوشش جا بجا می کند و دستها را می آورد بالا تا تکبیرة الاحرام بگوید. زیر چشمی نگاهی به حاج آقا روح الله می اندازد. نشسته و توی خودش است... نماز طولانی آقا سید رضا که تمام می شود حاج آقا روح الله هنوز نشسته... یک ساعت بیشتر است که توی مسجد هستند ولی حاج آقا روح الله همانطور نشسته و سرش را انداخته پائین و به نقطه ای خیره شده. یک طلبه جوان که توی مدرسه ای که حاج آقا روح الله و آقا سید رضا تدریس می کنند درس می خواند٬ کمی آنطرف تر نشسته و گاهاً نیم نگاهی به اینطرف می اندازد. کنجکاوی توی چشمهایش موج می زند. بلند می شود و می آید نزدیکتر و مؤدبانه به آقا سید رضا سلام می کند. بعد اجازه می گیرد تا بنشیند. خودش را که جمع و جور می کند سرش را می آورد دم گوش آقا سید رضا و می گوید: «حاج آقا می بخشید؛ من از وقتی شما وارد مسجد شدید دارم نگاه می کنم. حاج آقا روح الله چرا نماز دوم را نخواندند؟!» آقا سید رضا سرش را می چرخاند طرف حاج آقا روح الله و نگاهی به او می اندازد که همانطور سر به زیر نشسته و دستهایش را قفل کرده توی هم و به مُهر نمازش نگاه می کند. بعد سرش را بر می گرداند طرف طلبه جوان و می گوید: «این فهمیده که ایاک نعبد یعنی چه... یک بار گفتن برایش سخت است چه برسد به صد بار!»

طلبه جــــوان ابروهایش را می دهد بالا و عینــکش را روی بینی اش کمی می دهد پائین. بعد سرش را می چرخاند طرفی که حاج آقا روح الله نشسته و از بالای عینک زل می زند به او.

 

***

شما هم فهمیده اید «ایاک نعبد» یعنی چی؟! بابا دست ما رو هم بگیرید! خدا وکیلی من خودم هم فهمیده ام «ایاک نعبد» یعنی چی؛ فقط نمی دونم اگر روز قیامت خدا از من پرسید چرا اینهمه سر نماز برای ما خالی بستی چه جوابی باید بدم؟! من دیروز پنج دقیقه نشستم حساب کردم که کلاً چند تا چاخان می کنم سر نماز؟ دیدم اولیش رو شروع نکرده میگم! «انی وجّهتُ وجهی للذی فطر السّموات و الارض حنیفاً و ما أنا من المُشرکین» من روی خودم رو فقط بسوی فاطر آسمانها و زمین کرده ام و از همه کس و همه چیز رو برگردانده ام و ذره ای شرک مرک و این چیزا در من پیدا نمی شه ابدااااا!! بعدش هم که میگم: «انّ صلاتی و نُسُکی و محیای و مماتی لله ربّ العالمین لا شریک له و بذلک اُمرت و انا اول المُسلمین»!!! دومی: «الله اکبر»٬ خدایا من فقط تو رو بزرگ می دونم و همه اونایی که من حاضرم برای یه لقمه نون و شکم عزیزم جلوشون دولا راست بشم حقیرند!! سومی: «بسم الله الرحمن الرحیم» با اسم تو فقط. بقیه اسمها کشکند! چهارمی: «الحمد لله رب العالمین» خدایا به جان عزیز خودت قسم من همه محامد رو مخصوص تو می دونم و فقط تو شایسته حمد و ستایشی. فقط یه چیزی! من مجبورم برای حفظ موقعیت هم که شده یه تملق کوچولو بعضی وقتها برای بعضی آدمهای حقیر بکنم!!

همینطور گرفتم رفتم تا رسیدم به سلام دادن  به محضر شریف  رسول خدا (ص)؛ «السلام علیک ایها النبی و رحمة الله و برکاته». ای نبی! من وجودم تماماً نسبت به شما «سلم» محض هست و به جان خودتون هیچ چیزی در من پیدا نمیشه که شما رو برنجونه!!!

آهان داشت یادم می رفت... ما که دیگه حسابی خودمون رو پیش شما ضایع کردیم؛ بذارید این رو هم بگم که خدا وکیلی همه خالی بندی ها برای خدا یه طرف؛ این جمله٬ سر تشهد یه طرف: «اشهد ان لا اله الا الله». من مشاهده می کنم به شهود عینی که در نظام وجود هر چه هست خدا و جلوه خداست و همه صورتهای دیگر فانی اند. شما هم شهود فرمودین؟! بابا معرفت الله...

 

***

 

پی نوشت یک: نا امید نشید ها...!

حق همی خواهد که نومیدان او      زیـــن عبادت هم نگرداننـــــد رو

پی نوشت دو: البته حقیر یه خورده وسیعتر فکر کردم دیدم خالی بندی برای خدا فقط به سر نماز ختم نمیشه! دعای کمیل امیرالمؤمنین (علیه السلام) که الحمد لله هر پنجشنبه مواظبت میشه به اون٬ یه فراز داره که فهمش بزرگان رو به زحمت انداخته ولی با اجازتون حقیر اصلاً به زحمت نیفتادم تا حالا برای فهمش: «فهبنی یا الهی و سیدی و مولای و ربی صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک!!»

پی نوشت سه: اگه کسی مشکل داره تو فهم این جمله مولا علی (علیه السلام)٬ در خدمتش هستیم! شنیدم که مرحوم عالم ربانی و عارف بالله٬ آیت الله میرزا جواد آقا ملکی تبریزی (ره)٬ صاحب کتاب درخشان «المراقبات»٬ وقتی به این فراز دعای کمیل می رسیدند رد می شدند و نمی خوندند. تعارف برای چی؟ خالی نمی بستن برای خدا!

پی نوشت چهار: امام خمینی (ره) هم در نمازشون در مسجد جمکران٬ ایضاً.

***

سلام الله و سلام ملئکته المقربین و المسلّمین لک بقلوبهم یا امیرالمؤمنین

...:::یکشنبه هر هفته بروزم:::...

 

 علت تاخیر در بروز رسانی این هفته٬ وقوع پنج نوبت زلزله در تبریز و مشکلات مربوط به اون بود

 که داستان خودش رو داره. از محضر دوستان از این بابت عذر خواهی می کنم.

 

مرغـــــی که یه پا داشت !

این عکس رو می بینید...؟!

علی* توی یکی از پادگانهای سپاه مسئول آموزش نیروها قبل از اعزام به خط بود. علی توی آموزش خیلی سختگیر بود. بقدری نیروها رو تحت فشار میذاشت که بعد از اتمام آموزش دیگه نای قدم از قدم برداشتن نداشتند. با کسانی هم که سستی نشون می دادند یا اظهار خستگی می کردند به شدت بر خورد می کرد. از نماز صبح تا غروب با بچه ها کار می کرد طوریکه لباسهاشون موقع غروب کاملا خیس عرق بود و شاید روزی چند کیلو از وزن بچه ها رو می گرفت. به خواهش و تمنای هیچکس هم گوشش بدهکار نبود که «علی آقا یه خورده دست پایین بگیر... این بچه ها دیگه جونی براشون باقی نمونده تا بجنگن. بذار نفس بکشن.» به آه و ناله بچه ها به هیچ وجه توجهی نداشت. علی عقیده داشت توی آموزش هر چی بیشتر عرق ریخته بشه، توی عملیات کمتر خون ریخته خواهد شد. یه روز علی متوجه زمزمه هایی بین نیروهای تحت آموزش میشه که: «گمونم این مسئول آموزش جزو نفوذیهای منافقین باشه که اینطور با بچه ها تا می کنه تا جونشون اینجا در بره و نتونن تو خط درست بجنگن.» یواش یواش حرفها از حد زمزمه خارج میشه و می افته سر زبونها. بعضی حرفهای دیگه هم بود مثل اینکه: «یارو خودش کنار ما راه میره و تیر در می کنه... چه می فهمه که ما چی می کشیم؟» بالاخره علی آقا یه روز وسط آموزش این حرفها رو خودش از زبان چند تا از بچه ها که داشتند با هم صحبت می کردند شنید. یکی از بچه ها رو که با ماشین از اونجا رد می شد صدا کرد و بی مقدمه گفت یه طناب بیارند دستهاشو ببندند.  سر دیگه طناب رو خودش به سپر عقب ماشین بست و به راننده گفت که با سرعت باید دو بار دور میدان آمـــوزش بچرخی! همه دهنشــــــــــون باز موند که یعنی چــی؟! «حاجی خل شدی؟!»، «حاجی زده به سرت؟!»، «بابا این کـــــارا یعنی چی؟» اما مــــرغ علی آقا یه پا داشت و با امر و دستور می خواست که ماشین حرکت کنه. هر چی التماس کردند که بیا و بی خیال شو فایده ای نداشت. بچه ها بو برده بودند که ماجرا چیه ولی دیگه نمی شد کاری کرد. علی تصمیم گرفته بود و مثل قضیه آموزش گوشش به حرف کسی بدهکار نبود. یکی از رفقاش اومد و یه شلوار خاکی بسیجی آورد و داد به علی و گفت: «حداقل اینو بپوش... علی دیونگی هم حدی داره!» ولی علی رضایت نمی داد. مجبورش کردند تا شلوار رو پوشید. بعد به راننده نهیب زد که راه بیفت. آقا ماشین راه افتاد و علی هم آویزون از ماشین دنبالش شروع به دویدن کرد و بالاخره نقش زمین شد و بدنش عقب ماشین شروع کرد به کشیده شدن. راننده٬ یه مقدار که می رفت با ترس و اضطراب می ایستاد که با فریاد علی دوباره گازش رو می گرفت و با نهیب صدای حاجی با سرعت از جا کنده می شد. میدان آموزش بزرگ بود و تا بیاد این دو دور تموم شه جون همه بالا اومد. ماشین که ایستاد همه دویدند طرف علی . قبل از اینکه دست کسی بهش بخوره بلند شد و ایستاد و شروع کرد به باز کردن دستهاش. سر و دستش پر از زخم و خراش بود و لباسهاش پاره پوره شده بودند. می خندید و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و سریع آماده شد تا آموزش رو ادامه بده. پیامش رو همه بچه ها گرفته بودند. پشیمانی از اونهمه افترا دل همه رو پر کرده بود و جیک کسی در نمی اومد. علی با همون صلابت همیشگی  حرکت کرد به سمت... (نمی دونم به سمت کجا) که یکدفعه یکی از بچه ها صداش کرد. می خواست یه عکس با همون حال و روز از علی آقا بگیره. علی محکم ایستـــــــــاد و مشتی رو گره کرد و بالا برد و تکبیر گفت. شاتر دوربین با صدای خفیفی زد و نتیجه شد همین عکسی که می بینید**. زیاده عرضی نیست.

نقل از: یادنامه سرداران عاشورائی (ویژه سالگرد شهدای عملیاتهای بدر و خیبر)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* سردار شهید علی تجلایی٬ در سال ۱۳۳۸ در تبــریز متولد شد. دوره ابتدائی و متوسطه را در این شهر گذراند. سالهای ابتدائی جوانی او مصادف بود با پیروزی انقلاب اسلامی. در سال ۱۳۵۸ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و مدتی در افغانستان همراه مجاهدان مسلمان با شوروی جنگید. با شروع جنگ تحمیلی به کشور باز گشت و تا سال ۶۲ با مسئولیتهای مختلف در جبهه حضور داشت. او بهمراه چهار تن دیگر از سردارن سپاه در دوره آموزش دافوس ارتش شرکت کرد که از نظر علمی و عملی مورد تحسین مسئولین دوره دافوس قرار گرفت. در حین طی دوره دافوس در عملیات خیبر شرکت کرد و بعد از اتمام دوره در قرار گاه خاتم الانبیاء (ص) مشغول خدمت گردید. دیدگاههای خاص او درامر آموزش و نظراتی که در ارتبا ط  با عملیاتهای مختلف می داد همواره مورد توجه فرماندهان سپاه و ارتش قرار می گرفت. او بعنوان فاتح سوسنگرد و دلاور مرد نبرد دهلاویه یادگارهای درخشانی از نظر نظامی از خود بجا گذاشت. در عملیات بدر کنار سردار شهید  مهدی باکری حضور یافت و در ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ در همین عملیات در یک رزم خطیر شبانه در حالیکه در عین فرماندهی٬ در لباس بسیجی و در خط اول می جنگید در اثر اصابت تیر به ناحیه سینه٬ به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید تجلایی هنوز میهمان شرق دجله است.

***

** عکسی که بالای مطلب اومده٬ اصل عکس مذکور نیست. وقت نشد برای دسترسی به اصل عکس. از طرفی نمی خواستم بروز کردن وبلاگ به تاخیر بیفته. اینو از وسط یه پوستر که بک گراند عکس با فتوشاپ تغییر داده شده بود برداشتم. یه خورده دستکاری کردم تا اون بک گراند هم حذف شد! من حرفــــــــه ای نیستم... زیاد خوب از آب در نیومده می دونم. انشاء الله بعد از دسترسی به اصل عکس که نزد پدر بزرگوار شهیده اونو میذارم جای این. لازم می دونم از برادر بزرگوار بسیجی٬ جناب آقای غلامرضا خیری که این عکس رو در اختیار بنده گذاشتن تشکر بکنم.

***

سلام الله و سلام ملئکته المقربین و المسلّمین لک بقلوبهم یا امیرالمؤمنین

...::: یکشنبه هر هفته بروزم :::...