این عکس رو می بینید...؟!
علی* توی یکی از پادگانهای سپاه مسئول آموزش نیروها قبل از اعزام به خط بود. علی توی آموزش خیلی سختگیر بود. بقدری نیروها رو تحت فشار میذاشت که بعد از اتمام آموزش دیگه نای قدم از قدم برداشتن نداشتند. با کسانی هم که سستی نشون می دادند یا اظهار خستگی می کردند به شدت بر خورد می کرد. از نماز صبح تا غروب با بچه ها کار می کرد طوریکه لباسهاشون موقع غروب کاملا خیس عرق بود و شاید روزی چند کیلو از وزن بچه ها رو می گرفت. به خواهش و تمنای هیچکس هم گوشش بدهکار نبود که «علی آقا یه خورده دست پایین بگیر... این بچه ها دیگه جونی براشون باقی نمونده تا بجنگن. بذار نفس بکشن.» به آه و ناله بچه ها به هیچ وجه توجهی نداشت. علی عقیده داشت توی آموزش هر چی بیشتر عرق ریخته بشه، توی عملیات کمتر خون ریخته خواهد شد. یه روز علی متوجه زمزمه هایی بین نیروهای تحت آموزش میشه که: «گمونم این مسئول آموزش جزو نفوذیهای منافقین باشه که اینطور با بچه ها تا می کنه تا جونشون اینجا در بره و نتونن تو خط درست بجنگن.» یواش یواش حرفها از حد زمزمه خارج میشه و می افته سر زبونها. بعضی حرفهای دیگه هم بود مثل اینکه: «یارو خودش کنار ما راه میره و تیر در می کنه... چه می فهمه که ما چی می کشیم؟» بالاخره علی آقا یه روز وسط آموزش این حرفها رو خودش از زبان چند تا از بچه ها که داشتند با هم صحبت می کردند شنید. یکی از بچه ها رو که با ماشین از اونجا رد می شد صدا کرد و بی مقدمه گفت یه طناب بیارند دستهاشو ببندند. سر دیگه طناب رو خودش به سپر عقب ماشین بست و به راننده گفت که با سرعت باید دو بار دور میدان آمـــوزش بچرخی! همه دهنشــــــــــون باز موند که یعنی چــی؟! «حاجی خل شدی؟!»، «حاجی زده به سرت؟!»، «بابا این کـــــارا یعنی چی؟» اما مــــرغ علی آقا یه پا داشت و با امر و دستور می خواست که ماشین حرکت کنه. هر چی التماس کردند که بیا و بی خیال شو فایده ای نداشت. بچه ها بو برده بودند که ماجرا چیه ولی دیگه نمی شد کاری کرد. علی تصمیم گرفته بود و مثل قضیه آموزش گوشش به حرف کسی بدهکار نبود. یکی از رفقاش اومد و یه شلوار خاکی بسیجی آورد و داد به علی و گفت: «حداقل اینو بپوش... علی دیونگی هم حدی داره!» ولی علی رضایت نمی داد. مجبورش کردند تا شلوار رو پوشید. بعد به راننده نهیب زد که راه بیفت. آقا ماشین راه افتاد و علی هم آویزون از ماشین دنبالش شروع به دویدن کرد و بالاخره نقش زمین شد و بدنش عقب ماشین شروع کرد به کشیده شدن. راننده٬ یه مقدار که می رفت با ترس و اضطراب می ایستاد که با فریاد علی دوباره گازش رو می گرفت و با نهیب صدای حاجی با سرعت از جا کنده می شد. میدان آموزش بزرگ بود و تا بیاد این دو دور تموم شه جون همه بالا اومد. ماشین که ایستاد همه دویدند طرف علی . قبل از اینکه دست کسی بهش بخوره بلند شد و ایستاد و شروع کرد به باز کردن دستهاش. سر و دستش پر از زخم و خراش بود و لباسهاش پاره پوره شده بودند. می خندید و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و سریع آماده شد تا آموزش رو ادامه بده. پیامش رو همه بچه ها گرفته بودند. پشیمانی از اونهمه افترا دل همه رو پر کرده بود و جیک کسی در نمی اومد. علی با همون صلابت همیشگی حرکت کرد به سمت... (نمی دونم به سمت کجا) که یکدفعه یکی از بچه ها صداش کرد. می خواست یه عکس با همون حال و روز از علی آقا بگیره. علی محکم ایستـــــــــاد و مشتی رو گره کرد و بالا برد و تکبیر گفت. شاتر دوربین با صدای خفیفی زد و نتیجه شد همین عکسی که می بینید**. زیاده عرضی نیست.
نقل از: یادنامه سرداران عاشورائی (ویژه سالگرد شهدای عملیاتهای بدر و خیبر)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* سردار شهید علی تجلایی٬ در سال ۱۳۳۸ در تبــریز متولد شد. دوره ابتدائی و متوسطه را در این شهر گذراند. سالهای ابتدائی جوانی او مصادف بود با پیروزی انقلاب اسلامی. در سال ۱۳۵۸ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و مدتی در افغانستان همراه مجاهدان مسلمان با شوروی جنگید. با شروع جنگ تحمیلی به کشور باز گشت و تا سال ۶۲ با مسئولیتهای مختلف در جبهه حضور داشت. او بهمراه چهار تن دیگر از سردارن سپاه در دوره آموزش دافوس ارتش شرکت کرد که از نظر علمی و عملی مورد تحسین مسئولین دوره دافوس قرار گرفت. در حین طی دوره دافوس در عملیات خیبر شرکت کرد و بعد از اتمام دوره در قرار گاه خاتم الانبیاء (ص) مشغول خدمت گردید. دیدگاههای خاص او درامر آموزش و نظراتی که در ارتبا ط با عملیاتهای مختلف می داد همواره مورد توجه فرماندهان سپاه و ارتش قرار می گرفت. او بعنوان فاتح سوسنگرد و دلاور مرد نبرد دهلاویه یادگارهای درخشانی از نظر نظامی از خود بجا گذاشت. در عملیات بدر کنار سردار شهید مهدی باکری حضور یافت و در ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ در همین عملیات در یک رزم خطیر شبانه در حالیکه در عین فرماندهی٬ در لباس بسیجی و در خط اول می جنگید در اثر اصابت تیر به ناحیه سینه٬ به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید تجلایی هنوز میهمان شرق دجله است.
***
** عکسی که بالای مطلب اومده٬ اصل عکس مذکور نیست. وقت نشد برای دسترسی به اصل عکس. از طرفی نمی خواستم بروز کردن وبلاگ به تاخیر بیفته. اینو از وسط یه پوستر که بک گراند عکس با فتوشاپ تغییر داده شده بود برداشتم. یه خورده دستکاری کردم تا اون بک گراند هم حذف شد! من حرفــــــــه ای نیستم... زیاد خوب از آب در نیومده می دونم. انشاء الله بعد از دسترسی به اصل عکس که نزد پدر بزرگوار شهیده اونو میذارم جای این. لازم می دونم از برادر بزرگوار بسیجی٬ جناب آقای غلامرضا خیری که این عکس رو در اختیار بنده گذاشتن تشکر بکنم.
***
سلام الله و سلام ملئکته المقربین و المسلّمین لک بقلوبهم یا امیرالمؤمنین
...::: یکشنبه هر هفته بروزم :::...
سلام
هفته بسیج برشما و همه بسیجیان مبارک باشد
خدا کند که ماهم لیاقت داشته باشیم شهید بشیم
خیلی غبطه خوردم به حال این شهید
...........
یا علی
دوست من !
از اینکه چراغ محبتت را در کلبه من روشن می کنی و برای مهرنوشته هایت باخبرم می کنی سپاسگزارم.
پاینده باشی
سلام
بخاطر صدای دلنشین شهید آوینی یه بار دیگه نوشته منحصر بفردت را خوندم ..
طوبی لهم و هنیئا لهم
میدونی بعضی موقع ها برخی کارها خیلی ارزش داره مثلا همین کار شما نمیگم در حد شهادت و ... ولی همین یاد آوری از علی ها و .... خیلی اثر گذاره هم روی ما و هم امید وارم روی اون کسانی که با خون این مردای عشقی به جایی رسیدن اثر بذاره
سلام
شرمنده که یه مدت نبودیم . ولی شما ما شالله خیلی پرکارید . دوتا پست اخر رو خوندم . اولی خیلی زیبا و تاثیرگذار بود . دومی هم تأسف بر انگیز بود .
در مورد چهله هم باید عرض کنم که دوست عزیزم یک بسیجی به همه شرکت کننده ها حتی به خود بنده دوبار ایمیل زده بودن اما اینکه شما خبردار نشدین جای سواله . راستش کوتاهی از بنده بود . چون دوست عزیزم تازه کاره و من نتونستم زیاد بهش کمک کنم . اما انشالله برای چهله بعدی مشکلی نخواهیم داشت .
یاعلی.
سلام دوست عزیز از اینکه به وبلاگ من سر زدین ممنونم . وبلاگ پر محتوا و قشنگیه. مخصوصا صدای شهید اوینی که حال و هوای دیگه ای داره ....بازم سر میزنم
با سلام و عرض احترام خدمت شما دوست بزرگوار
در ادامه سلسله جلسات نقد وبلاگها ، این هفته با نقد وبلاگ حاج حمید(hajhamid.com) در خدمت شما دوست گرامی هستیم . لذا بدینوسیله از جنابعالی جهت شرکت در این جلسه دعوت بعمل می آید. پیشاپیش ازحضور گرم و صمیمی شما تشکر و قدر دانی می شود .
وعده دیدار ما :
یکشنبه 11/9/86 ساعت 17 الی 19 - خیابان سید جمال الدین اسد آبادی ( یوسف آباد ) - خیابان 21 - پارک شفق - فرهنگسرای دانشجو - سرای کتاب
با تشکر . روابط عمومی
سلام خوبین؟
ممنون از حضورتون دکتر جان
راستی منو لینک نکردین؟
از این که دیر آمدم عذر می خواهم.خیلی وبلاگ خوبی دارین.بازهم منتظرم
با سلام
منظور جناب آقای میل این بود که نباید از ترس رسوا شدن همرنگ جماعت شد وقتی چنین فرهنگی در جامعه ای حاکم شود روح انتقاد و تفکر از جامعه رخت بر میبندد و آن وقت است که هر فردی وظیفه خطیر فکر کردن را به دیگری واگذار کرده و مشغول همرنگ جماعت شدن می شود و از درون نابود می شود.
هوالحق
سلام علیکم
چیزی بگم؟...
اهان تشکر کنم.... از شما اخه نشنیده بودم... واقعا شنیدنی بود... ممنون
التماس دعا
سلام خوبید شما وقتتون بخیر
من ایمیل رو براتون فرستادم
غریبه بی نام
سلام وقت شما بخیر
منظور از هفت اسمان و زمین چیست؟
ممنون می شم اگر منبع معرفی کنید یا باز هم زحمت راهنمایی منو بکشید .
غریبه بینام
سلام آقای دکتر
ممنون بابت صدای شهید آوینی عزیز
روحشون با سید و سالار شهدا همنشین
...
آپ نشدی استاد
دیشب تبریز زلزله شد. برقمون قطع شد.
این هفته نشد اول صبح آپ باشم. انشاء الله تا آخر شب آپم.
هوالرحمن
سلام
اومدم بنویسم آمدیم ...اما آپ نبودید !....
که دیدم نوشتید زلزله و.....
زلزله ؟!!
اگه تلفاتش فقط در حد قطع شدن برق و آپ نشدن اول صبح بوده باشه .....جای شکر هم داره !
موفق باشید
در پناه حق
اراک هم پریروز زمین لرزه شد
دیشب هم طوفان
اگه ندیدین ما رو ، حلالمون کنید
...
البته تا آخر شب هنوز چند ساعتی وقت مونده. منتظر پست جدیدتون هستم.
ساعت۸:۲۰ به وقت تهران
کمتر از ۴ ساعت مانده تا اخر شب
به نام خدای آگاه به اسرار غیب
سلام
تا ساعت ۱۲ امشب باید اینجا به روز بشه . اگه ساعت بشه
۰۵ : ۱۲ یه اتفاق بشه ۱۰ : ۱۲ دو انفاق بشه ۱۵ : ۱۲ سه اتفاق .
احمد ! باور کن میتونم این کار رو بکنم . حالا ازت میخوام نذاری ساعت ۱۲ شب بشه .
بهتره ساعتتو با من میزون کنی . به ساعت من یک ساعت و چهل و پنج دقیقه مونده به اتفاق اول .
سلام
من با اجازتون لینکتون کردم
موفق باشید
یا حق..